1403/02/19
  1403/02/19
0
0

رباعیات ابوسعید ابوالخیر

193 بازدید
ابوسعید ابوالخیر

بسیاری از رباعیات و اشعار منتسب به ابوسعید در واقع از آن شاعران دیگر است. فرزندان ابوسعید در کتاب‌های «حالات و سخنان ابوسعید» و «اسرار التوحید» گفته‌اند که جدشان جز سه بیت، شعری نگفته و آنچه در مجالس می‌خوانده، گفتار پیرانش بوده است.

 

در کـعبه اگر دل سوزی غیر است تو را
طاعت همه فسق و کعبه دیر است تو را
ور دل بـه خـــدا و ســـاکن مــیکده ای
مـی نوش کـه عـاقبت به خیر است تو را

وصـل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کـجا، حـوصله مـور کـجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی
پـروانه کـجا و آتـش طـور کـجا

یـا رب مـــکن از لــطف پـــریشان مـا را
هر چند که هست جرم و عصیان مـا را
ذات تــو غــنی بــوده و مــا مــحتاجیم
مـحتاج بــه غــیر خـود مــگردان مــا را

گـــر بــر در دیـــر مــی نشانی مــا را
گـــر در ره کـــــعبه مــــیدوانی مــا را
اینها هـمگی لازمه هـستی مـاست
خـوش آنکه ز خـویش وا رهـانی مـا را

تـا چــند کِــشم غـــصه هـر نـا کـس را
وز خست خـود خاک شـوم هـر کس را
کـارم بـه دعـا چـو بـر نــمی آید راست
دادم ســه طـلاق ایـن فـلک اطـلس را

یــا رب بــه مــحمد و عــلی و زهـــرا
یــا رب بــه حـسین و حـسن و آل عبا
کــز لــطف بــر آر حـاجتم در دو سـرا
بــی مــنت خــلق یـا عــلی الا عــلا

در دیـده بـه جـای خــواب آب اسـت مرا
زیــرا کــه بــدیدنت شـــتاب اســت مرا
گـویند بـه خـواب، تـا بـه خـوابش بـینی
ای بی خبران چه جای خواب است مرا

آن رشـــته کــه قـــوت روان اســت مــرا
آرامـــــش جــــان نــــاتوان اســـت مــرا
بر لـب چـو کشی جـان کُشدم از پـی آن
پـیوند چــو بـا رشــته جــان اســت مــرا

هـر گاه که بینی دو سـه سـر گردان را
عـــیب ره مـــردان نــــتوان کـــرد آن را
تــقلید دو ســه مـــقلد بـــی مـــعنی
بـــد نــــام کــــند ره جــــــوانمردان را

بـازآ بـازآ، هـــر آنـــچه هـــستی بـازآ
گــر کــافر و گــبر و بـت پـرستی بـازآ
ایـن درگـه مـا درگـه نـومیدی نـیست
صــد بــار اگــر تــوبه شــکستی بـازآ

ای دلـبر مـا مــباش بــــی دل بـر مـا
یک دلـبر مـا بـه کـه دو صد دل بـر مـا
نــه دل بـر مــا نــه دلــبر انـدر بـر مـا
یـا دل بـــر مــا فِـــرِست یـا دلــبر مـا

کــارم هـــمه نــاله و خـــروش است امشب
نی صبر پدید است و نه هوش است امشب
دوشـــم خـــوش بـــود ســــاعتی پـــنداری
کـــفاره خــــوش دلــــی دوش است امشب

از چـرخ فلک گـردش یکسان مطلب
وز دور زمــانه عـدل سـلطان مطلب
روزی پــنج در جــهان خـواهی بــود
آزار دل هـــیچ مـــسلمانی مطلب

بی طاعت حق بهشت و رضوان مطلب
بی خــاتم دیــن مــلک ســلیمان مطلب
گـر مــنزلت هـر دو جـهان مـــیخواهی
آزار دل هـــــــیچ مـــــــسلمانی مطلب

مــجنون تــو کــوه را ز صــحرا نشناخت
دیــوانه عـــشق تـو سـر از پـا نشناخت
هـر کس به تو ره یافت ز خـود گم گردید
آنکس که تو را شناخت خود را نشناخت

آن روز کــه آتــــش مـــــحبت افــروخت
عاشق روش سـوز ز مـعشوق آموخت
از جانب دوست سر زد این سوز و گداز
تـا در نــگرفت شــمع پــروانه نسوخت

دیشب که دلـم ز تاب هجران میسوخت
اشـکم هـمه در دیده گـریان میسوخت
مـیسوختم آن چـنان کـه غـیر از دل تـو
بر مـن دل کـافر و مـسلمان میسوخت

عـشق آمـد و گـرد فـتنه بر جـانم بیخت
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت
زین واقـعه هـیچ دوسـت دسـتم نگرفت
جـز دیده که هـر چه داشت بر پایم ریخت

عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت
زان بــرق بـلا بـه خـرمنم اخـــگر ریخت
خـون در دل و ریشه تـنم سوخت چنان
کز دیده به جـای اشـک خاکستر ریخت

آن یار که عهد دوستداری بشکست
مـیرفت و مـنش گـرفته دامــن در دست
مـی گفت دگـر بـاره بـه خـوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست

از بـار گـنه شـد تن مسکینم پست
یا رب چه شود اگر مرا گیری دست
گر در عملم آنچه تو را شاید نیست
انـدر کـرمت آنـچه مـرا بـاید هست

یا رب غم آنچه غیر تو در دل ماست
بردار که بی حاصلی از حاصل ماست
الـحمد که چـون تو رهـنمایی داریم
کز گمشدگانیم کـه غـم منزل ماست

یاد تو شب و روز قرین دل ماست
سودای دلت گوشه نشین دل ماست
از حــلقه بـــندگیت بـــیرون نـرود
تـا نـقش حــیات در نــگین دل ماست

آن آتش سـوزنده که عشقش لقب است
در پیکر کفر و دین چون سوزنده تب است
ایــمان دگــر و کـیش مـــحبت دگـر است
پـیغمر عـشق نه عــجم نه عــرب است

نا کامیم ای دوست ز خودکامی توست
وین سوختگی های مـن از خامی توست
مــگذار کـه در عــشق تـو رســوا گردم
رســوایی مـن بـاعث بـــد نــامی توست

ای خالق خلق رهنمایی بفرست
بـر بـنده بــی نــوا نــوایی بفرست
کار مـن بیچاره گره در گره هست
رحمی بکن و گره گشایی بفرست

سرمایه عـمر آدمـی یک نـفس است
آن یک نفس از برای یک هم نفس است
با هـم نـفسی گـر نـفسی بنشینی
مجموع حـیوت عـمر آن یک نـفس است

گفتی که فلان ز یاد ما خاموش است
از باده عـشق دیگری مـدهوش است
شــرمت بــادا، هـــنوز خــاک در تــو
از گرمی خـون دل من در جـوش است

دردی کــه ز مــن جــان بــستاند ایــن است
عـشقی کـه کسش چـاره نـداند ایـن است
چشمی که همیشه خون فشاند این است
آن شــب کــه بـه روزم نــرساند ایـن است

ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو به جـان خسته داریم ای دوست
گــفتی کـه بـه دل شـکستگان نزدیکم
ما نـیز دل شـکسته داریـم ای دوست

عـارف کــه ز ســر مـــعرفت آگـاه است
بیخود ز خود است و با خدا همراه است
نــــفی خـود و اثـبات وجــود حــــق کن
ایــن مـــــــــــــعنی لا اله الا الله است

تا در نرسد وعده هر کار که هست
سـودی ندهد یاری هر یار که هست
تا زحمت سـرمای زمستان نکشد
پر گل نشود دامن هر خار که هست

پرسید ز من کسی که معشوق تو کیست
گفتم که فـلان کس است مـقصود تو چیست
بنشست و به هـای هـای بر من بگریست
کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست

جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عــشق تـو بـی جـسم هـمی باید زیست
از مــن اثــری نــماند ایــن عــــشق ز چیست
چون من همه معشوق شدم عاشق کیست

دیروز که چـشم تو به من در نگریست
خلقی به هـزار دیده بر مـن بگریست
هــر روز، هــزار بــار در عــشق تـوام
می بـاید مــرد و بـاز می بـاید زیست

در سینه کسی کـه راز پنهانش نیست
چـون زنــده نـماند او ولـی جـانش نیست
رو درد طلب کـه علتت بی دردی است
دردی است که هیچگونه درمانش نیست

در کشور عشق جای آسایش نیست
آنجا همه کاهش است، افزایش نیست
بــی درد و الــم تــوقع درمــان نیست
بی جـرم و گـنه امید بـخشایش نیست

گـفتار نـکو دارم و کـردارم نیست
از گفت نکوی بی عمل عارم نیست
دشـوار بـود کـردن و گـفتن آسان
آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست

خواهی چو خلیل کعبه بنیاد کنی
و آنـرا به نـماز و طاعت آبـاد کنی
روزی دو هــــزار بــــنده آزاد کنی
به زان نبود که خاطری شاد کنی

از اهــل زمــانه عــار میباید داشت
وز صحبتشان کنار میباید داشت
از پیش کـسی کار کسی نگشاید
امــید بــه کــردگار میباید داشت

افسوس که ایام جوانی بگذشت
دوران نـشاط و کـامرانی بگذشت
تشنه به کنار جوی چندان خفتم
کز جوی من آب زندگانی بگذشت
.

دل گر چـه درین بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست و بسی موی شکافت
گر چـه ز دلم هـزار خـورشید بتافت
آخـــر بـــه کــــــــــمال ذره ای راه نیافت

آنـــی کـــه ز جـــانم آرزوی تــو نرفت
از دل هــوس روی نــکوی تـو نرفت
از کوی تو هر که رفت دل را بگذاشت
کس با دل خویشتن ز کوی تو نرفت

آن دل که تو دیده ای، ز غم خون شد و رفت
وز دیده ی خون گرفته بیرون شد و رفت
روزی بـه هـوای عــشق، سـیری می کرد
لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت

ای قبله هر که مقبل آمد کویت
روی دل مقبلان عالم سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا به کدام روی بیند رویت

گفتم چشمت گفت که بر مست مپیچ
گفتم دهـنت گفت منه دل بر هیچ
گفتم زلفت گفت پراکنده مگوی
باز آوردی حکایتی پیچا پیچ

بــا عـــــلم اگــر عـــــمل بــرابر گردد
کـام دو جــهان تــو را مــیسر گردد
مغرور مشو به خود که خواندی ورقی
زان روز حــذر کـن کـه ورق بر گردد

دل صافی کن که حـق به دل می نگرد
دل های پـراکنده بـه یـک جــو نخرد
زاهــد کـه کـند صـاف، دل از بـهر خـدا
گــویی ز هــمه مــردم عــالم ببرد

من بـی تو دمـی قرار نتوانم کرد
احسان تـو را شـمار نتوانم کرد
گر بر تن من زفان شود هر مویی
یک شکر تـو از هـزار نتوان کرد

از واقــعه ای تــو را خــبر خواهم کرد
و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد
با عشق تو در خاک نهان خواهم شد
با مـهر تـو سر ز خـاک بر خواهم کرد

خــــرم دل آن کــه از ســــتم آه نکرد
کــس را ز درون خــویش آگـاه نکرد
چون شمع ز سوز دل سرا پا بگداخت
وز دامـن شـعله دسـت کوتاه نکرد

دل خسته و سینه چاک می باید شد
وز هستی خویش پاک می باید شد
آن به کـه به خـود پاک شـویم اول کار
چـون آخـر کـار خـــاک مـی باید شد

از شبنم عشق خاک آدم گل شد
شـوری برخاست فتنه ای حاصل شد
سر نشتر عـشق بر رگ روح زدند
یک قطره خون چکید و نامش دل شد

تا ول وله ی عشق تو در گوشم شد
عقل و خرد و هوش فراموشم شد
تا یک ورق از عــشق تـو از بـر کردم
سیصد ورق از علم فراموشم شد

کی حـال فتاده هـرزه گردی داند
بـــی درد کــجا لـــذت دردی داند
نامرد به چـیزی نــخرد مــردان را
مــردی باید که قـدر مــردی داند

یـارم هـمه نـیش بــر سـر نـیش زند
گـویم کـه مـزن سـتیزه را بیش زند
چون در دل من مقام دارد شب و روز
میترسم از آنکه نیش بر خویش زند

خـواهی که خــدا کار نـکو با تو کند
ارواح مــــلایک هـــمه رو با تو کند
یا هر چه رضای او در آن است بکن
یا راضی شو، هر آنچه او با تو کند

شب خیز که عاشقان به شب راز کنند
گـرد در و بــام دوســت پــرواز کنند
هـر جـا کـه دری بـود به شـب بربندند
الا در عــاشقان کـه شــب باز کنند

دشـمن چو بـه مـا در نـگرد بـد بیند
عـیبی که بر مـاست یکی صـد بیند
مــا آیــنه ایم، هــر کــه در مـا نگرد
هر نیک و بدی کـه بـیند از خود بیند

تا تـــرک عــلایق و عـــوایق نکنی
یک سجده ی شایسته ی لایق نکنی
حـقا کـه ز دام لات و عـزی نرهـی
تا تـرک خــود و جـــمله خـلایق نکنی
آ

ن روز کــه بــنده آوریـدی بـه وجود
میدانستی که بنده چون خواهد بود
یا رب تـو گـناه بـنده بــر بـنده مگیر
کین بنده همین کند که تقدیر تو بود

عاشق به یقین دان که مسلمان نبود
در مـذهب عـشق کفر و ایمان نبود
در عشق، دل و عقل و تن و جان نبود
هـر کـس که چنین باشد نادان نبود

در دل چو کجیست روی بر خاک چه سود
چون زهـر به دل رسـید تریاک چه سود
تـو ظـاهر خـــود بـه جــــامه آراسـته ای
دلـهای پـلید و جــامعه پــاک چه سود

در دل هـمه شرک و روی بر خاک چه سود
بـا نــفس پـلید جـــامه پــاک چـه سود
زهـر است گـناه و تــوبه، تـریاک وی است
چون زهر به جان رسید تریاک چه سود

روزی گه چراغ عمر خاموش شود
در بستر مرگ عقل مدهوش شود
با بـی دردان مـکن خـدایا حـشرم
ترسم کـه مـحبتم فـراموش شود

روزی کـه جــمال دلـبرم دیده شود
از فــرق سـرم تـا بـه قـدم دیده شود
تا مـن به هــزار دیـده رویـش نگرم
آری به دو دیده دوست کم دیده شود

گوشم چو حـدیث درد چـشم تو شنید
فی الحال دلم خون شد و از دیده چکید
چـشم تو نکو شـود به مـن چون نگری
تـا کــور شــود هــر آن کــه نــتواند دید

هـر چـند که دیده، روی خـوب تو ندید
یک گــل ز گــلستان وصــال تــو نچید
امــا دل ســـودا زده در مـــدت عـــمر
جز وصف جمال تو نه گفت و نه شنید

یا رب به کـرم بر من درویش نگر
در مـن منگر در کـرم خویش نگر
هـر چند نیم لایق بخشایش تو
بر حال من خسته دل ریش نگر

لذات جهان چشیده باشی همه عمر
بـا یـار خـود آرمـیده بـاشی هـمه عمر
هـم آخــر عـــمر رحـــلتت بــاید کرد
خوابی باشد که دیده باشی همه عمر

مـجنون و پـریشان توام دستم گیر
سر گـشته و حـیران توام دستم گیر
هر بی سر و پا چو دستگیری دارد
من بی سر و سامان توام دستم گیر

ای فضل تو دستگیر من، دستم گیر
سـیر آمده ام ز خـویشتن، دستم گیر
تـا چـند کـنم تــوبه و تـا کـی شکنم
ای تـوبه ده و تـوبه شـکن، دستم گیر

در هر سحری با تو همی گویم راز
بر درگـه تو هـمی کنم عرض نیاز
بــی مــنت بـندگانت ای بـنده نواز
کار مـن بیچاره سـر گـشته بساز

ای جــمله بــی کسان عــالم را کس
یک جـو کــرمت تـمام عــالم را بس
من بـی کسم و تو بی کسان را یاری
یا رب تو به فـریاد من بـی کس رس

گـر قــرب خــدا مـی طلبی دلــجو باش
ونــدر پـس و پـیش خــلق نــیکوگر باش
.خواهی که چو صبح صادق القول شوی
خورشید صفت با همه کس یک رو باش

شاهی طلبی برو گـدای همه باش
بـیگانه ز خــویش و آشـنای همه باش
خواهی که تو را چو تاج بر سر دارند
دست همه گیر و خاک پای همه باش

آتـش به دو دسـت خـویش بر خـرمن خویش
چون خود زده ام چه نالم از دشمن خویش
کس دشمن من نیست منم دشمن خویش
ای وای مـن و دسـت مـن و دامـن خویش

بر چـــهره نـدارم ز مـــسلمانی رنگ
بر من دارد شـرف سگ اهل فرنگ
آن رو سیه هم که باشد از بودن من
دوزخ را ننگ و اهــــل دوزخ را ننگ

هـم در ره مــعرفت بـسی تاخته ام
هـم در صف عالمان سر انداخته ام
چون پرده ز پیش خویش برداشته ام
بشناخته ام که هــیچ نشناخته ام

یا رب مـن اگر گناه بی حد کردم
دانم به یقین که بر تن خود کردم
از هـر چه مـخالف رضـای تو بود
برگشتم و توبه کردم و بد کردم

عیبم مکن ای خواجه اگر می نوشم
در عـاشقی و بـاده پـرستی کوشم
تــا هـــــشیارم نــشسته بـا اغیارم
چون بی هوشم به یار هم آغوشم

بی روی تو رای استقامت نکنم
کس را به هوای تو ملامت نکنم
در جستن وصـل تو اقامت نکنم
از عـشق تو توبه تا قیامت نکنم

یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم
مـحتاج بـرادران و خـویشان نشوم
بـی مـنت خـلق خـود مـرا روزی ده
تـا از در تــو بــر در ایــشان نشوم

جان است و زبان است زبان دشمن جان
گــر جــانت بــکار است نــگه دار زبان
شـیرین ســـخنی بـگفت شـاه صـنمان
سر برگ درخـت است، زبان باد خزان

رفــتم بـه طـــبیب و گــفتم از درد نهان
گـفتا: از غـــیر دوسـت بـر بـند زبان
گفتم که: غذا؟ گفت: همین خون جگر
گفتم: پرهیز؟ گفت: از هر دو جهان

یا رب تــو ز خــواب نـاز بــیدارش کن
وز مستی حسن خویش هشیارش کن
یا بـی خـبرش کـن کـه نداند خود را
یا آنــکه ز حـــال خــود خــــبردارش کن

خواهی که کسی شوی ز هستی کم کن
نا خـورده شـراب وصـل مـستی کم کن
بــا زلـــــف بـــــــتان دراز دســــتی کم کن
بـت را چــه گـنه تـو بـت پرستی کم کن

در مدرسه گر چه دانش اندوز شوی
وز گـرمی بحث مـجلس افروز شوی
در مـکتب عـــشق بـا هـمه دانایی
سر گشته چـو طفلان نو آموز شوی

یا رب تو به فضل، مشکلم آسان کن
از فــضل و کــرم درد مـرا درمـان کن
بر من منگر که بی کس و بی هنرم
هــر چـیز کـه لایق تـو بـاشد آن کن

اسـرار ازل را نــه تــو دانــی و نه من
وین حرف مـعما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من

ای گــشته جــهان تـشنه پـر آب از تو
ای رنـگ گــل و لاله خـــوش بـــو از تو
مـــحتاج بــه کـــیمیای اکـــسیر توایم
بیش از همه عقل گشته سیراب از تو

ای رونــق کــیش بــت پـرستان از تو
وی غـارت دیـن صـد مـسلمان از تو
کفر از من و عشق از من و زنار از من
دل از تـو و دیـن از تـو و ایــمان از تو

شـبهای دراز ای دریغا بی تو
تـو خـفته بـناز ای دریغا بی تو
دوری و فراق ای دریغا بی تو
من در تک و تاز ای دریغا بی تو

درد دل مـــــن دواش می دانی تو
سـوز دل مـن سـزاش می دانی تو
من غرق گنه پرده عصیان در پیش
پنهان چه کنم که فاش می دانی تو

از بس که شکستم و ببستم توبه
فــریاد هــمی کـند ز دسـتم توبه
دیروز به توبه ای شـکستم ساغر
و امروز به ساغری شکستم توبه

جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه
بی یاد تو هر جا که نشستم توبه
در حـضرت تو توبه شـکستم صد بار
زین توبه که صد بار شکستم توبه

افسوس که عمر رفت بر بیهوده
هم لقمه حرام و هم نفس آلوده
فـرموده ی ناکرده پشیمانم کرد
افــسوس ز کـرده های نافرموده

دنیا طلبان ز حــرص مستند همه
موسی کش و فرعون پرستند همه
هر عهد که با خدای بستند همه
از دوسـتی حــرص شکستند همه

ای شـاه ولایت دو عالم مددی
بر عـجز و پـریشانی حالم مددی
ای شیر خدا زود به فریادم رس
جز حضرت تو پیش که نالم مددی

از کـــبر مـــدار هـیچ در دل هـوسی
کز کبر به جایی نرسید است کسی
چون زلف بتان شکستگی عادت کن
تا صــید کــنی هــزار دل در نفسی

تا نگذری از جـمع به فـردی نرسی
تا نگذری از خـویش به مردی نرسی
تا در ره دوست بی سر و پا نشوی
بــی درد بــمانی و بـه دردی نرسی

مـزار دلی را که تو جانش باشی
مـعشوقه ی پـیدا و نـهانش باشی
زان می ترسم که از دلا زاری تو
دل خون شود و تو در میانش باشی

جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عــشق تـو بـی جـسم هـمی باید زیست
از مــن اثــری نــماند ایــن عــــشق ز چیست
چون من همه معشوق شدم عاشق کیست

دردی داریـــم و ســـــــــــــــینه ی بریانی
عــشقی داریــم و دیـــده ی گـریانی
عشقی و چه عشق، عشق عالم سوزی
دردی و چـــه درد، درد بـــــی درمانی

یا رب در خــــلق تـــکیه گاهم نکنی
مــحتاج گـــدا و پـــادشاهم نکنی
موی سیه هم سفید کردی به کرم
با مـوی سـفید رو سـیاهم نکنی

آن را که حـلال زادگی عــادت و خــوست
عیب همه مردمان به چشمش نیکوست
مــعیوب هـمه عــیب کـسان مــی نگرد
از کـوزه هـمان برون تراود کـه در اوست

در درد شکی نیست که درمانی هست
با عــشق یـقین است کـه جانانی هست
احــوال جـــهان چـو دم بـه دم مــیگردد
شک نیست در این حال که گردانی هست

سوفسطایی که از خرد بی خبر است
گـوید عــالم خـــیالی انـدر گـذر است
آری عـــالم هـــمه خــیالیست ولــی
پیوسته حقیقتی در او جلوه گر است

پـاکی و مــنزهی و بــی هــمتایی
کـس را نرسد مــلک بدین زیبایی
خلقان همه خفته اند و درها بسته
یا رب تـو در لـطف به مـا بگشایی

از هستی خویش تا پشیمان نشوی
سـر حـلقه عـارفان و مستان نشوی
تــا در نــظر خـــــلق نــگردی کــافر
در مذهب عاشقان مسلمان نشوی

آیا این مطلب را می پسندید؟
https://yazdandoost.ir/?p=3801
اشتراک گذاری:

نظرات

0 نظر در مورد رباعیات ابوسعید ابوالخیر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.

احمدرضا یزدان دوست
احمدرضا یزدان دوست هستم، کارشناس مدیریت کیفیت و فناوری اطلاعات و ارتباطات؛ علاقمند به فعالیت های اجتماعی، فرهنگی و ورزشی
مطالب بیشتر
برچسب ها: