1403/02/30
  1403/02/30
0
0

چند لطیفه زیبا

198 بازدید

دماغ
از عارفی پرسیدند: حد فاصل گر هی و خنده چیست؟
گفت: انسان با چشمانش می دی گر و با لبهایش می خندد و حد فاصل ا نی دو، دماغ انسان است…


چاره کار
کسی به خردمندی گفت »: مرا از فقیران و ثروتمندان دوستانی بس اری باشد که از ملاقات و مصاحبت یا شان در عذابم و
فراغتی در اوقاتم نمانده است.چاره چیست؟«
خردمند گفت »: آنان را که فق رندی قرضی بده و از آنان که ثروتمندند، قرضی بخواه، تا ه ی چی ک تا ابد تو نگردند « !…


ببخش !دی
ابلهی در راهی می رفت، آئ نهی ای ی را افت برداشت و عکس خود در آن د نهیآئ. دی را با ا یح تاط بر زم نی گذاشت که
ببخش د،ی ندانستم مال شماست!


کوتاه تر
شخص کوتاه قدی به محضر قاضی رفت و تظلم نمود که از مردی به او ستم رس دهی است. قاضی گفت: گمان نمی کنم
که راست بگویی رای ز، هر کس که کوتاه قامت است، غالباً پر ح لهی و ستمگر واقع می شود. گفت یا: قاض آن،ی کس
که بر من ستم کرده است از من کوتاه تر است « !…


سقراط
سقراط حک می را که محکوم به مرگ شده بود، به قتلگاه می بردند.
زن و شاگردانش با او گر هی کنان می آمدند.سقراط از زن پرس »: دی چرا گر مهی ی کنی «؟
گفت » : از آن می می گر که تو مقتول واقع می شو «ی گفت »: مگر دوست داشتی که من قاتل واقع شده باشم « .
زن گفت »: از آن می می گر که بی گناهت می کشند « . گفت »: مگر دوست داشتی که با گناهم بکشند؟«
شاگردانش گفتند »: نعش تو را چکار کنیم؟«


گفت به صحرا انداز « دی
گفتند : از درندگان ایمن نخواهد ماند « .
گفت »: آن چماق مرا برای دفع آنان در نزد کی ی دستم بگذار « .دی
گفتند »: در آن وقت، تو حس و حرکت نداری که آنان را دفع کن « .ی
گفت »: پس چون حس و حرکت نخواهم داشت از اذیت آزار آنان ن زی مرا آس یبی نخواهد بود « .

علم و ثروت
پسری به پدر خود گفت برا»: ی جلب احترام دیگران در تحص لی علم بکوشم ای ثروت؟«
پدر گفت » : در تحص لی هر دو بکوش رایز. مردم دن ای از دو قسم بیرون ی ن ستند.اگر خواص اند.ترا به جهت علم، احترام و اگر
عوام اند، ترا محترم شمارند « .
از شاعر نکته سنج پرسیدند »: مصاحبت با ابلهان روا باشد؟«
گفت » : نه، ز : رای
صحبت ابلهان، چون دیگ تهی ست
از درون خالی و برون س هی ی ست
پرسیدند: از سوزن و ت غ،ی کدامیک نافع است؟ گفت:
بود سوزن به از ت غی برنده
که نی ا دوزنده باشد آن درنده
تهد دی
شخصی شغل اداری داشت. از خدمت معزولش کردند. محرمانه به دوستانش گفت کار»: ی خواهم کرد که هر روز چند نی
نفر کشته شوند نیا« . خبر به گوش پ یل س رس . دی او را بازجویی نموده پرسیدند یا: نکه گفته ای کاری خواهی کرد که هر روز
عده ای کشته شوند، منظورت چیست؟«
گفت »: چون بنده از علم طب سر رشته ای دارم، قصدم بر آن است که اگر شغل اداری سابق مرا به من برنگردانند،
بلافاصله مطبی باز کرده، به شغل طبابت بپردازم « .
عاقل ! تر
به پدری گفتند »: چرا به ا نی زودی به پسرت زن می ری گ ی. قدری صبر کن تا بزرگتر و عاقلتر شود « .
پدر گفت: اگر عاقل تر شود هرگز قبول نخواهد کرد که زن بگ . ردی
محض امتحان
ابلهی می خواست زن بگ رد،ی مادر دختر از اوپرس ایآ»: دی شبها هنگام خواب، عادت به خروپف کردن دار ای دی نه؟«
گفت »: ابدا،ً راحت و بی سر و صدا تا صبح میخوابم « .
گفت »: از کجا می دان دی که خروپف نمی «د؟ی کن
گفت: محض امتحان، یک شب تا صبح ب داری مانده و کشیک دادم و د دهی ام که ه چی خروپف نمی کنم « .

۴
راست گویی
ریش فروشی در روز یک ظرف ش ری به خانه کس ی ی می برد از قضا یک روز ظرف پر از آب خالص بود صاحب خانه تا سر
ظرف را گشود و نگاهش به آن افتاد گفت یا»: نکه آب است « .
ریش فروش نگاه کرد و با تعجب گفت یلیخ»: معذرت می خواهم امروز فراموش کرده ام ش ری داخل آب بکنم « .
آرزو
از کسی تا کنون متاهل نشده بود پرسیدند:
»علت ی چ ست که تاکنون دلتان نخواسته است زن و فرزند داشته باش «د؟ی
گفت »: تا کنون در دن زنای ی که ارزو می کنم همسر من باشد و فرزندی که آرزو کنم اولاد من باشد ند دهی « . ام
کافی نمی دان ؟دی
شخصی در صحرا به دکتری برخورد که تفنگ بدوش می رفت، پرس »: دی کجا می «د؟ی رو گفتا »: به عبادت مریض. گفت:
»مگر داروهایی را که می ده د،ی برای کشتن مریض کافی نمی دان دی که تفنگ هم با خود برداشته ا «د؟ی
گاو عجول
معلمی از شاگردانش پرس »: دی هر گاه دو گاو به دنبال گریکدی بخواهند از کوچه بار کی ی عبور کنند و گاو دومی در رفتن عجله
دینما و اتفاقاً شاخش در دم اولی ری گ کند کدامیک از آن دو گاو می تواندبگو دی که حق تقدم با من است؟«
گفتند « .میدانینم»: و از معلم نپرسیدند جواب چیست؟
معلم گفت »: جواب ا نی مسئله آن است که ه چی کدام از آن دو گاو نمی تواند بگو دی حق تقدم با من است، برای
یا نکه گاو حرف نمی زند « .
درستی و امانت
زنریپ ی که بس اری پرهیزکار بود، در روز یکشنبه به کل سای ی مختلف رفته و در آنجا به مراسم گوش داده بود، وقتی به خانه
اش آمد، د دی که چترش را گم کرده است. به کل سای ی اول آمد، د دی که چترش را گم کرده است. به کل سای ی اول آمده
ایجو شد. گفتند نجایا»: ی ن ست « . در کل سای ی دو زی نم جواب منفی بود در سومی خادم کل سای چتر پ ری زن را که آنجا مانده بود
به او داد ریپ. زن او را دعا کرد و گفت »: تمام مردم، مثل شما ام نی و درستکار نیستند. در آن دو کل سای ی گری د چتر مرا
انکار کرده، ندادند و گفتند نجای» : ی ن ست « . اما شما انکار نکرده آن را به خودم داد . دی مرحبا به امانت و درست « .ی
راه برو
میحک ی خردمند در صحرا کسی را د دی که از شهری به شهر د گری ی می رفت. آن کس از او پرس »: دی تا چند ساعت به
آن شهر خواهم رس «د؟ی حک می گفت »: راه برو « . گفت م»: ی پرسم، من تا چند ساعت د گری به آن شهر خواهم

۵
«د؟یرس گفت »: راه برو« آن شخص با خود گفت که ا نی مرد دیوانه است و سوال کردن از او حاصلی ندارد. راه خود را
گرفت و رفت. چون چند قدمی ی پ ش رفت، حک می گفت »: تا دو ساعت « .
آن مرد برگشته گفت »: پس چرا ا نی همان اول نگفتی «؟ حک می گفت »: چون راه رفتن او را ند دهی بودم نمی دانستم
چه بگو م،ی حالا که دیدم، حساب کرده و گفتم تا دو ساعت د گری به آن شهر خواهی رس « .دی
عوض
دهقانی که پیش کشیش ده به گناهان خود اعتراف می کرد گفت »: هفته گذشته، گوسفندی از همسا هی خود دزد دهی « . ام
کشیش گفت »: برو آن راپس بده تا گناهت آمرز دهی شود « .
دهقان گفت »: افسوس که ا نی کار ممکن نیست چون آن گوسفند را کشته و خورده ام « .
کشیش گفت »: در ا نی صورت با دی تلافی بکنی و لااقل یک گوسفند در عوض به صاحب آن بده ،ی والا در روز قیامت
همان گوسفند زنده خواهد شد و در حضور صاحبش شهادت خواهد داد که تو دزدی کرده ا « .ی
دهقان ساده لوح گفت »: اگر ا نی نی چن باشد کار آسان است. چون همان جا فوراً آن گوسفند را گرفته به دست صاحبش
خواهم سپرد «.
یک ربع ساعت
حاکم معروفی دلقکی در سرای خود داشت. روزی دلقک کی ی از نزدیکان حاکم را به مسخره گرفت. آنچنان که او در
خشم شد و گفت »: اگر یک بار د گری از ا نی جسارت ها بکن ،ی آنقدر با چماق به کله ات خواهم کوفت که بم ری ی. دلقک
شکایت به حاکم برد. حاکم او دلداری داد و گفت » : آسوده باش، اگر کسی جرات داشته باشد که تو را بکشد، یک ربع
ساعت بعد حکم می دهد که بدارش ب « .زندیاوی
دلقک گفت »: حالا که ا نی لطف را در حق من می د،ی کن خوب است دستور فرمائ دی همیشه یک ربع ساعت قبل از آنکه
مرا بکشد، بدارش ب « .دیزیاوی
خسیس بدگمان
مردی به دیدن خس سی ی رفت. مقداری پول در روی زی م خسیس بود. در ضمن صحبت لازم شد به کتابی مراجعه کنند
و آن کتاب در اتاق د گری بود. خسیس از جای برخاست که برود آن کتاب را ب اوی رد، به مهمان خود گفت »: لطفا شما بلا
انقطاع دو دست خود را طوری که بلند صدا بکند و آن صدا به گوش من برسد، متصل به هم بزن دی تا من رفته کتاب را
یب اورم « .
اقرار به گناهان
مردی برای اعتراف نزدیک کشیش رفت که گناهان خود را گفته طلب بخشایش نما دی شروع کرد تمام کاره یا زندگی
خود را یک به یک شرح دادن.

۶
کشیش گفت »: لازم نیست هر چه در عمر خود از نیک و بد کرده ای بگوئ ،ی همان گناهانت را ذکر کنی کافی است « .
مرد گفت »: من چه می دانم گناهم کدام، غ ری گناهم است « .
من همه را به شما می م،ی گو شما خوب و بد اعمالم هر کدام را که به دردتان می خورد بردار « .دی
سن کلاغ
مردی که متجاوز از شصت سال سن داشت، کلاغی دی خر و در قفس بزرگی گذارده به خانه آورد. زنش پرس دهیفا»: دی
نیا کلاغ چیست؟«
گفت دهیشن»: ام کلاغ سیصد سال عمر می کند، می خواهم به عنوان آزمایش، نی ا را نگهداری کنم تا بب نمی نی ا
موضوع صحت دارد، ای نه؟«
پل تازه
عده ای از مهندس نی و معماران معروف سرگرم بررسی و ساختن پلی بر روی رودخانه بودند نقشه های پل را در کنار
رودخانه پهن کرده و مشغول مطالعه بودند. قرار بود پس از گفتگو و مطالعه به رستورانی رفته و نهار بخوردند.
مردی که ه چی گونه آشنایی با آنها نداشت داخل آن جمع شده و با قیافه ای متفکر پا هی های پل را نگاه می کرد و
طول و عرض و سا ری مشخصات آن را به دقت برانداز می کرد. مهندس نی و معماران نیقی کردند که اهل خبره است
ومصاحبتش غنیمت دانستند و همراه خود به ناهار دعوتش کردند. پس از صرف ناهار از او پرسیدند، نظر شما درباره ا نی
پل چیست؟ و آ ای هم نی طرح و نقشه ما را تا مدیی ی ی دهی عقای دی کن گری د ی در ا نی مورد دار د؟ی
آن مرد که به منظور خود رس دهی و ناهار مفصلی خورده بود، گفت نیهم»: طرح و نقشه ای که شما اجرا کرده ا د،ی بس اری
عالی است مخصوصاً که پل را بر روی پهنای رودخانه قرار داده ا د،ی چون اگر بنا بود پل را بر روی طول رودخانه بساز د،ی
عمر ما که سهل است عمر فرزندان ما هم بر یا تمام شدن آن کفایت نمی کند « .
برتری
در زمان جنگ دوم جهانی یک فرانسوی با یک آلمانی صحبت می کردند. آلمانی می گفت » : ما از نژاد برتر می و
دانشمندان ما از دانشمندان شما، هنرمندان شما و بزرگان ارتش ما از بزرگان ارتش شما خ یلی بالاتر و اص لی ترند « .
فرانسوی گفت ایآ» : در کشور شما دیوانه هم پ دای می شود؟«
آلمانی گفت آر» : ی در کشور ما دیوانه هایی دای پ می شوند که از دیوانه های کشور شما خ یلی بالاتر و دیوانه ترند « .
کتابفروش
از کتابفروشی پرسیدند »: وضع کسب و کارت چگونه است؟«
گفت اریبس»: بد چون آنهایی که پول دارند، سود ندارند و آنهایی که سواد دارند پول ندارند « .

٧
شما لی
روس در دوره تزار ،ی رسم و روشها بر آن بود که صورت کی ی از مقدس نی را در اتاق خود می گذاشتند و هر کس که وارد
خانه می شد، ابتدا به آن شما لی سر فرود می آورد و سپس با صاحبخانه سلام و احوال پرسی می کرد. در زمان پطرس
ر،یکب وقتی که پای خارجیان به روس هی باز شد، در اتاق خود آیینه ای بالای بخاری نصب کردند، روسها که در ایینه صورت
خود را می ی د دند حمل بر شم لیا نموده تعظ می می کردند، البته تصو یی آری زی ننه متقابلاً سر فرود می آورد.
روز ی ی ک دهقان روسی که در خانه خارجی کار می کرد، با خوشحالی به زنش گفت »: مقدس نی نهای ا یلی خ متواضع و
مهربان تر از مقدس نی ما هستند چون با احترام ز ادی جواب سلام تازه وارد نی را می دهند «.
قصاص واقعی
بنائی از بالای ساختمانی بلند به پایین پرت شد و به کله رهگذری که در هم نی لحظه عبور می کرد فرود آمد، بنا خود
صدمه ای د،ی ند اما رهگذر بلافاصله کشته شد. وارث نی مقتول بنا را به محضر قاضی کشاندند و خواستار قصاص شدند.
قاضی به بنا گفت وجهی به ایشان بپردازد تا ا نی مسئله اصلاح گردد. ورثه مقتول راضی نشدند و قصاص واقعی ،
عنی ی کشتن بنا را تقاضا نمودند. قاضی چون اصرار آنها را د د،ی گفت »: مانعی ندارد بنا را قصاص کنند،اما قصاص با دی
به همان شکلی باشد که قتل واقع شده است عنی ی کی دی با ی از وراث بالای ساختمان رفته و خود را بر کله بنا که از
ییپا ن عبور خواهد کرد، پرت نما « .دی
تهمت
دهقانی که گوشش مجروح شده بود نزد حاکم آمد و گفت »: همسا هی من را به ا نی روز انداخته است، دادرسی . دی کن
»حاکم دستور داد ضارب را حاضر کردند به او گفت »: چرا گوش ا نی ی ب چاره را مجروح کردی «؟
گفت »: جناب حاکم ا نی شخص تهمت می زند و دروغ می دی گو و برا ی ی ا نکه مرا مقصر جلوه می دهد، خودش گوش
خودش را گاز گرفت و خون انداخت و حالا هم ا نجای آمد گناهش را به گردن من بیندازد.
دعای ری خ
کش شی ی در کل سای پس از آنکه ص غهی عقد را جاری کرد، رو به عروس گفت »: خدا عوضش را به شما بدهد « .
عذر ملاقات
مستمندی به خانه توانگری که تازه از بستر بیماری برخاسته بود رفت و چند دق قهی وقت ملاقات خواست. چون پیغام
مستمند را به او رساندند گفت »: بگو دیی ضعف دارم و از پذ رای یی شما معذورم « .
مستمند گفت »: لطفاً به او بگو دیی من نیامده ام با شما کشتی رمی بگ که ضعف مانع باشد، آمده ام دو کلمه حرف زده،
مرخص شدم…

٨
خطرناک نی تر ی ح وانات
از دانشمندی پرسیدند »: خطرناک تر نی ی ح وانات کدامند؟« گفت »: از حیوانات وحش ،ی پادشاه ستمگر از حیوانات اهل ،ی
ینزد کان متملق و چاپلوس « .
اعتراف
از دکتری پسیدند »: امرار معاشت از چه راه و دل لی صحت مزاجت چیست؟«
گفت »: امرار معاشم از معالجاتی است که برای مردم می کنم، صحت مزاجم از آن است که ه چی گاه آن معالجات را
درباره ی خود نمی کنم « .
شباهت
شخصی به خانه کی ی از وزراء به خیال آنکه کاری به او بدهد، مدتها رفت و آمد می کرد. روزی آن شخص در اطاق
رایپذ یی نشسته و به تابلوی نقاشی که صورت آن وز ری بود، به دقت خ رهی شده بود.
ریوز گفت یلیخ»: به ا نی تابلو نگاه می کنی مگر از او هم توقع کار و ام دی ی داری؟
گفت »: چگونه می توان ام دی و توقعی داشت در حالی که می نمی ب نی ا تابلو از هر لحاظ شباهت کامل به شما دارد؟«
کدام یک بهتر است؟
معلمی می گفت »: شما مردم از فرط جهل و نادانی قدر بعضی ی چ زها را نمی دان د،ی مثلا خورش دی را بر ما ترج محی ی ده دی
و حال آنکه ماه در شب تار، مثل چراغ همه جا را روشن میکند و به دردمان می خورد اما خورشی در روز که ه چی احت اجی ی
به آن ن م،یدار در می « .دی آ
جرات
سربازی که در شجاعت، لاف و گزاف بس اری می زد از میدان جنگ رو برگردانده و به سرعت در حال فرار بود کی. ی از
دوستانش گفت »: پس آن جراتی را که هیمشه می گفتی کجا رفت؟
گفت »: فعلا آن جرات به پاها می منتقل شده است « .
اتلاف در وقت
قماربازی در حضور کشیش به گناهان خود اعتراف می کرد. کشیش گفت کی»: ی از ضررها اتلاف وقت است « .
گفت بل»: ،ی مخصوصا چقدر وقت آدم در بر زدن تلف می شود « .
بهتر از ا نی
کش شی ی مشغول موعظه بود، کی ی از حاضر نی گفت یلیخ»: بد حرف می زند، سال قبل ا نی کشیش بهتر از ا نی بود « .
٩
گفتند »: سال قبل که ا نی کشیش اصلا موعظه نمی کرد « . گفت »: من هم همان را می می گو که بهتر از ا نی بود « .
شام فهی خل
شبی هارون الرش د،ی شامی برای بهلول فرستاد بهلول به آوردنده گفت نیا»: طعام را ببر بگذار پیش سگها تا بخورند « .
آورنده ملامتش کرد و گفت »: اگر شام خل فهی را برای هر کدام از بزرگان دولت می بردم، چه فخرهای که نمی کردند و چه
انعامها به من نمی دادند، اما تو دیوانه می گوئی ببر بگذار پیش سگها«
بهلول گفت »: آهسته حرف بزن، اگر سگها بدانند که ا نی طعام از آشپزخانه آمده آنها هم نخواهند خورد « …
انواع بدبختی
برای جوان ،ی دو نامزد پ دای کرده بودند، کی ی بس اری بزرگ و چاق و د گری ی بس اری کوچک و لاغر، جوان دومی را پسند دی
گفتند »: چرا؟«
گفت برا»: ی آنکه ما ب نی دو بدبخت ،ی همیشه دی با کوچکتر را انتخاب نمود « .
فلسفه
دانشجویی می گفت »: در سال اول که شروع به خواندن فلسفه کرد م،ی هم استاد و هم شاگردان، مطالب را درک نموده
می فهم . میدی
در سال دوم فقط استاد می فهم د،ی و ما نمی فهم م،یدی اما در سال سوم نه او می فهم دی چه می دی گو و نه ما می
فهم میدی چه می خوان . می
آدمکش ای ی آدمخواری؟
یک سرباز تزاری که از جنگ با سوئدی ها بر می گشته بود، وقا عی جنگ را شرح می داد و می گفت »: در فلان منطقه،
لشمر دشمن را شکست داد می و هزاران نفر از سربازان او را قتل عام کرد . می در جای گری د چند دهکده دشمن را با خاک
یکسان کرد . می و پناه گاههای دشمن را آتش زد می و … تمام وقا عی ی را ک به یک شرح می داد و حاضر نی با خوشحالی
و غرور گوش می داند و آفر نی می گفتند.
سرانجام رس دی به جایی که گفت ی»: ک روز در تنگنا افتاد می و به سختی دچار مض قهی شد م،ی به طوری که کمتر نی آذوقه
یا به ما نرس . دی ینزد ک بود از شدت گرسنگی تلف شو . می بنابرا نی ناچار شد می گوشت بدن کشته شدگان را کباب
میکن و بخور « .می
حاضر نی از شنیدن نی ا سخن، روی در هم کش دهی اظهار تنفر و انزجار کردند.
سرباز گفت یلیخ»: ی عج ب است، من گفتم که هر روز هزاران نفر را قتل عام کرده و اجساد آنان را روی هم می یخی ر تم،
کسی نفرت خود را آشکار نساخت که ه چ،ی همگی تحس نی کرد د،ی حالا که می می گو از روی ناچار کی ی ی از آنان را که
قبلا کشته شده بود مجبور شد می بخور م،ی حس انسانیت و نوع دوستی شما ب داری گشت « .

١٠
حرف حق
در مجلسی سخن از هوش و استعداد کودکی بود که در آنجا حضور داشت یپ. رمردی گفت »: اغلب کسانی که در کودکی
ادیز باهوشند، هم نی که پا به سن می گذارند کم هوش و کودن می شو « .ند
کودک گفت »: پس معلوم می شود که شما در زمان کودک یلی خ،ی باهوش بود « .دی
بر عکس
زنی به دیدن زنی گری د رفت. پس از ساعتی گفتگو، اظهار داشت:
نم» ی دانم ا نی مردم چقدر بدجنس اند. آمده بودند به من می گفتند که شما امروزها عقلتان کم شده است « .
زن گری د گفت شتیب»: ر خبرهایی که میان مردم منتشر می شود، از قب لی هم نی دروغها و مزخرفات است و غالباً بر
عکس می باشد. مثلا هم نی روزی د آمدند به من گفتند که شما ا نی روزها عقلتان ز ادی شده است.
چاره ی عاقلانه !
خواجه ای گوشهای اسب خود را بر . دی سرزنشش کردند و گفتند که چرا چن نی کرده؟
گفت نیا»: اسب به اندک چ زی ی گوشهایش را ت مزی ی کرد و می ترس دی ، حالا ا نی کار را کردم که د گری گوش نداشته
بشد تا ت زی کرده بترسد و رم کند « .
حیترج بلا مرجح
معلمی برای جمعی از شاگردان کلاس ادبی موضوع ترج حی بلامرجح را شرح می داد و به عنوان مثال می گفت اگر»:
الاغی در طو لهی ای ما ب نی دو آخور که هر دو به یک اندازه از کاه و جو پر باشد قرار بگ ردی به طوری که فاصله کله الاغ با
یهر ک از آن دو آخور از طریفن مساوی باشد چون ترج حی بلامرجح محال است آن الاغ در آن وسط مانده و از جای خود
تکان نمی خورد و امکان ندارد که برای رفع گرسنگی به طرف کی ی از دو آخور متما لی شود و برای آنکه ترج حی بلامرجح
واقع نگردد بی حرکت در حال ترد دی و انتظار باقی خواهد ماند تا از گرسنگی تلف شود « .
کی ی از شاگردان گفت »: البته ا نی در صورتی است که آن الاغ مثل ما پیش شما درس خوانده باشد و معنای ترج حی
بلامرجح را بداند تا از فرط نادانی گرسنه بماند و بم « .ردی
ای سر پا ؟
پادشاهای ستمگر دچار ورم پا شد و بستری گرد . دی پزشک خود را احظار کرد و گفت پا»: ی مرا معالجه کن که از رس دگی ی
به امور وا مانده ام و اوضاع مملکت در حال اختلال است « .
پزشک گفت »: البته در معالجه کوتاهی نخواهم کرد اما ا نی موضوع را ن ی زی ادآور می شو می که رس دگی ی به امور مملکت
با سر است نه با پا « …

١١
مختصر!
مردی به کلمه »مختصر« هیتک کلام داشت. هر جمله ای که می گفت ای هر سوالی که می کردند در پاسخ به طور مکرر
نیا کلمه را بر زبان می آورد.
روزی لباس س اهی پوش دهی بود چون علت را از او پرسیدند گفت »: مختصر عرض می کنم که پدرم د روزی مختصر سالم بود،
امشب مختصر سکته کرد و امروز مختصر فوت نموده است « .
قدمش مبارک !
مردی ی ب مار شد و بستری گرد . دی همسا هی او کر بود. تصم می به عیادتش گرفت. با خود فکر کرد که می روم و چون وارد
شدم می می گو سلام علیکم، جواب می دهد علیکم السلام م. ی پرسم حالتان چطور است؟ می دی گو بهترم، می می گو
الحمداالله، می پرسم پزشک معالجه شما کیست؟ می ینفلا: دی گو م. ی می گو قدمش مبارک .
ی با ان فکر به عیادت ی ب مار آمد و سلام کرد، بیمار جواب سلام را داد از قضا آن روز، حالش وخ می بود و در حال احتضار
پرس »: دی حالتان چطور است؟« گفت: در حال مردنم. گفت: الحمداالله. پرس : دی غذا چه م لی می د؟ی کن گفت زهرمار گفت:
نوش جانتان. پرس : دی پزشک شما کیست؟ گفت:عزرا لیئ گفت: قدمش مبارک.
مرغ یک منی
شغالی مرغ پ زنری ی را ربوده بود، فرار می کرد ریو پ زن فر ادی می زد که ای وای شغال مرغ ن می منی مرا ربود.
روباهی به شغال رس دی و گفت نیبب: چه تهمت ها می زنند. مرغ به ا نی کوچکی کجا ن می من گوشت دارد؟ بگذار زم نی
تا وزنش کن یپ. مینیبب. می رزن راست می ای دی گو نه؟
به محض اینکه شغال مرغ را زم نی گذاشت روباه آن را به دندان گرفته پا به فرار گذاشت و گفت نیا: را به جا ی ی ک
من قبولش دارم و از تهمت پیرزن هم نمی ترسم.
یمال ات زشتی
کی ی از سرداران معروف یونان که بس اری زشت بود، قبل از سپاه خود، به دهکده ای رس زن. دی ی دهاتی او را به غلامی
تصور کرده و گفت نیا: ی ه زمها را بشکن. سردار مشغول شکستن هیزمها شد. سپاهیان و سربازان از راه رسیدند
و گفتند »: سردار بزرگ به چه کار مشغولند؟
گفت چیه: دارم مالیات زشتی ام را می دهم.
اگر گفتی ؟ …
کش شی ی به کودکی ی ت زهوش گفت: اگر گفتی خدا کجا هست من یک ی س ب به تو میدهم.
کودک گفت: اگر شما گفت دی خدا کجا نیست، من دو سیب به شما می دهم.

١٢
منشی قاضی
الاغ دهقانی را که به شکارگاه سلطنتی قدم گذارده بود، مامور نی گرفتند و درصدد آزار دهقان برآمدند، دهقان نزد قاضی
آمد که تظلم کند، قاضی در خانه نبود. منشی قاضی گفت »: تا جناب قاضی دیای ب تو شرح ماجرا را به من بگو تا بب نمی
حق با کیست « .
دهقان گفت »: ماجرا از ا نی قرار است، تصور کن دی که شما الاغ من هست م. دی ی می آ طو له،ی پالان بر پشتتان می گذارم،
دهنه به دهنتان می بندم و از طو ی بلهی رونتان می کشم و سوارتان می شوم. چند قدمی که رفت د،ی سگها وق وق کنان
شما را دنبال می کنند و شما از ترستان رم می ی کن د و مرا به زم نی می دی زن ی و ک راست به شکارگاه سلطنتی می
نی ادیرو شرح ماجرا بود که خدمتتان عرض کردم. حالا خودتان قضاوت کن دی که من مقصرم ای شما؟«
دهنه …
در زمان لوئی چهاردهم، کش شی ی در پاریس موعظه می کرد و به حاضر نی می گفت: عقل انسان مانند دهنه ای
است که جلوی هوای و هوسهای او را می . ردی گ از قضا همان روز کشیش در جایی مهمان بود و به قدری شراب خورد
که هنگام عصر مست و لایعقل به دوشش کشیدند و به خانه اش رساندند. روز د گری خادمش از او پرس . دی پس آن دهنه
را که د روزی می فرمود د،ی چه کرده بود د؟ی
گفت »: آن را برای آشامیدن، از سر برداشته بودم « .
آمار روشن
جهانگردی وارد کی ی از شهرهای نی چ شد و د دی بعضی از خانه ها را چراغانی نموده، فانوسهای زرد و سف دی و سرخ بر
بالای آنها آویخته اند. علت را پرس دی گفتند، امشب چراغان اطباء است، هر طب یبی مجبور است از ر یو آمار به تعداد
یب مارانی که در طول سال به دست او کشته شده اند بر بالای خانه اش فانوس آویزان کند .
جهانگرد به مقابل خانه ای رس دی که یک فانوس بیشتر یاوی ن خته بودند. وارد خانه شد و از صاحب خانه که طب یبی جوان بود
پرس »: دی شما فقط یک فانوس آویخته د،ی ا علتش چیست «؟
گفت » : من تازه امروز مطب باز کرده و به غ ری ی از ک ی مر ض نداشته ام « .
محض رضای خدا!
دو دهقان درباره ی بارانی که اخ رای دهی بار بود صحبت می کردند.
اولی گفت »: اگر دو روز د گری هم ببارد، هر چه در ز ری خاک کرده ا ی بم،ی رون خواهد آمد « .
دومی با وحشت گفت »: محض رضای خدا آرزویی نکن که من چند روز بیشتر ی ن ست که مادر زنم را ز ری خاک کرده ام .

١٣
گربه آزاد کرده
تاجری گربه ای موذی و بدجنس در خانه داشت به هر جا که رهایش می ساخت، بلافاصله بر می گشت ناچار ح لهی ای
به خاطرش رس د،ی تخته ای آورد رویش ی رری ق خت و دست و پای گربه را در ق ری گرفت و تخته را به رودخانه انداخت.
فهیخل که از شکار بر می گشت، گربه را روی آب د دی ، دستور داد شناگری آن را گرفته به حضور آورد.
فهیخل روی ترحم، گربه را از تخته قیرآلود خلاص کرد و امر اهی ی نوشت و به دور گردن گربه انداخت به ا نی مضمون که:
نیا گربه، آزاد کرده خل فهی است و کسی حق تعرض به آن را ندارد. گربه را رها کردند یک راست به خانه صاحبش آمد و
تاجر د دی گربه اش با نامه ای به گردن وارد ش . د نامه را باز کرد ، د دی دست خط و امر هی فهی خل است فورا گربه را با
یکل دهای تجارتخانه و اوراق و دفاتر و قباله های تجارت ب،ی ر طبقی بزرگ نهاد و به حضور خل فهی رفت و گفت:
تا» آن زمان که ا نی گربه هنوز معرف حضور نبود، بنده از دست او در عذاب بودم، چه رسد به حالا که از جانب خل فهی
فرمان آزادی عمل آورده است. مقرر فرمائ دی تمام مایملک بنده را تحو لی رندی بگ و به جناب گربه تسل می نما ندی و مرا
مرخص فرمائ که. دی جلای وطن نموده از ا نی مملکت به جای گری د بروم تا بتوانم زندگی کنم.
دعای سفارشی
پادشاهی به سختی ی ب مار شد یوز. رش گفت: من هم اکنون می روم و دستور می دهم که مردم در تمام معابد و مساجد
برای سلامتی وجود اعلیحضرت دعا بکنند. شاه گفت »: در صورتی که مردم به اخت اری و م لی خود برای من دعا کنند، باز در
ریتاث آن شک دارم، چه رسد به آنکه دعاها سفارش و ی زورکی باشد « .
خون من !
اهل ذوقی به وز ری ی که خودپسند و ستمگر بود و می دانست که پدرش مردی فروما هی بوده است، گفت »: اگر پدرتان
حالا زنده بود، خ یلی تعجب می کرد از اینکه به شما منصب وزارت داده اند.
ریوز گفت »: گمان نمی کنم که ز ادی هم تعجب می کرد چون وزارت را به من نداده اند، به خود من داده اند « .
حاجی و گرگ
مردی که اسم پسرش ابوالفضل بود، به مکه رفت پس از مراجعت چنان چه رسم است شرح مسافرت را برای
دوستان شرح می . اد د در ضمن صحبت گفت ی»: ک روز صبح زود در کوچه باغهای مکه گردش می کردم که د دمی هزار
گرگ گرسنه، یک جا جمع شده به جانب من می « .ندی آ
گفتند »: پانصد گرگ هم ممکن نیست یک جا باشند « .
گفت یدو»: ست تا بودند « .
گفتند »: ممکن نیست«
گفت »: صد تا«

١۴
و هم نی طور پایین می آمد، تا رس دی به چهار تا و گفت دمید»: چهار گرگ گرسنه از رو برو دارند می « .ندی آ
گفتند حاج»: ی آقا، راستش ما اصلا قبول نمی می کن که در مکه و عربستان گرگ پ دای شود، گرگ ازحیوانات مناطق
سردس ری است « .
گفت »: دو گرگ بودند«
گفتند »: باور نخواه می کرد«
حاجی متغ ری شد و گفت »: به جان ابوالفضل که کی ی گری د پایین تر نخواهم آمد « …
مقدمه و فصول
کسی کتابی نوشته بود و شامل چند فصل و یک مقدمه اما مقدمه بس اری طولانی و بقدی مفصل بود که نصف کتاب را
گرفته بود و صاحب نظری نشان داد و عق دهی او را درباره ی کتاب جو ای شد.
صاحب نظر گفت »: کار شما مثل برزگری است که یک ی ک سه گندم برای کاشتن در مزرعه همراه برداشته است اما به
جای آنکه گندم را مشت مشت در زم نی بکارد و در تمام زم نی یکنواخت بذرافشانی کند در همان قدم اول، تمام
یک سه را تقر بای خالی کرده است « …
بر عکس
کسی در خواب د دی که موش کفش او را دهی جو و می خورد، نزد معبر آمد و گفت »: خواب عج یبی دهی د ام و حتما تعب ری
بزرگی دارد و آن اینکه دمی د موشی کفش مرا به دندان گرفته و می خورد « .
معبر گفت نیا»: خواب اهمیت و تعجبی ندارد اگر در خواب د دهی بودی که کفش تو موش را جو دهی و می خورد آن
قوت می ی با ست تعجب می کردی و تعب ری آن را می خواستی « …
غزل موشح !
مردی در خانه کی ی از وزراء گفت ید»: شب شام را خانه کی ی از دوستان که شاعر است مهمان بود می غزل موشح و
اریبس خوبی هم ساخته بود « .
ریوز خدمتکارش را صدا زده گفت »: به آشپز بگو دیی بعد از ا نی که ما هم غزل موشح بسازد چه شده است که تا کنون
نیا غذا را برای ما درست نکرده است؟«
لیم غی ت سلمانی
یک انگل سی ی در پاریس زبان فرانسه ادی می گرفت جمله ای را نزد معلم خواند که نیا»: کارد ت زی است، مثل ت غی
سلمان ،ی از معلمش پرس »: دی مثل ت غی سلمان عنی ی ی چه؟«
معلم گفت عنی»: ی خوب«
شب در مجلسی مهمان بود، خانمی به او گفت »: موس و،ی حال شما چطور است؟«

١۵
گفت »: مثل ت غی سلمان «ی
توئ !ی
دهاتی ساده ا یلی خ،ی دلش می خواست پادشاه را با شکل و شمایلش ند،ی بب بالاخره یک روز از فرط علاقه، راهی شهر
شد و با ناله و التماس به بارگاه راه یافت و به حضور پادشاه رس .دی
پادشاه گفت ایبر»: چه آمده ای «؟
گفت: آمده ام شما را بب نمی . از بس که علاقه به دیارتان داشتم « .
پادشاه عصبانی شد و گفت »: احمق خانه و زندگی و خر و بز و گاوت را در ده رها کردی و ا نی همه راه آمدی که مرا
ینیبب «؟
دهاتی گفت »: خرم تویی، بزم تویی، گاو تویی « .
اول شما
ریمد هتل به خدمتکاری که تازه استخدام شده بود، گفت » : فردا صبح زود، یک ساعت آفتاب مانده ب داری بکن « . خدمتکار
گفت » : من حساب ساعت ها را درست نمی دانم هر وقت خواست ی بدی دارتان کنم، زنگ بزن ای دی مرا صدا کن دی تا بدانم
که وقت ب داری کردن شما رس دهی است « …
سه سال کمتر
در دادگاه ی ی ک دسته از سارق نی را محاکمه می کردند. قضات، حکم زندان ابد را برای سر دسته آنان صادر کردند.
یرئ س دادگاه از قاضی ای که نزدیک او نشسته و مشغول چرت زدن بود، پرس برا»: دی ی سا نیری چند سال تعیین
یکن م؟« قاضی چشم خود را مال دی و گفت »: سه سال کمتر«
ین مه دوم
طلبکاری به بدهکار خود که سه سال از موعد پرداخت قرضش گذشته بود، نوشت: من ن می ی از آن پول را به شما
بخشیدم، لااقل ن گری دمی را برا می بفرست . دی
بدهکار در جواب نوشت: ممنون و خواهشمندم سه سال د زی نگری صبر کن دی تا زمان بخشیدن ی ن مه دوم هم برسد .
تفاوت
از گرگی پرسیدند: علت چیست که به هنگام فرار تو بهتر و سر عی تر از سگ می دوی؟
گفت »: علت آن است که دویدن من برای نجات خودم و دویدن سگ، برای نجات دیگران، عنی ی چوپان ای
گوسفندان است « …

١۶
اگر
نایناب یی زنی گرفت. زن به او گفت »: افسوس چشم نداری تا بب ینی که من چقدر ز بای و خوشگل و نمکن . «می
نایناب گفت یب»: ی خ ال باش، اگر ز بای و نمک نی بود ،ی چشمدارها تا کنون تو را گرفته و نمی گذاشتند که نص بمی شوی « …
هنوز نگفته اند
از ابلهی که خود را صاحب ذوق می دانست پرسیدند »: زن برادرت دختر زائ دهی است ای پسر؟«
گفت » : هنوز به من نگفته اند و نمی دانم که من عمو شده ام ای عمه « .
زیچ ی نمانده
دو ابله در جاده ای می رفتند، از دهقانی پرسیدند »: تا شهر چند فرسخ راه مانده؟«
دهقان گفت »: چهار فرسخ « .
کی ی از آن دو به د گری ی گفت »: پس چ زی ی نمانده سهم هر یک از ما می شود دو فرسخ ، پس زود خواه می رس « .دی
پول و شرف
کی ی از دیپلمات های خارجی به ناپلئون گفت »: ما برای کسب شرف و فرانسوی ها برای پول جنگ می کنند « .
ناپلئون گفت بل»: ،ی انسان همیشه طالب چ زی ی است که ندارد « .
نازا
زنی به پزشک مراجعه نمود و گفت که مدتی است ازدواج کرده، اما فرزندی ی ن اورده است.
پزشک گفت دیشا»: نازا بودن در خانواده شما ارثی باشد، آ ای مادر شما ن زی نازا بود؟
عذر امضاء
بازرگانی مشرف به موت، به کی ی از شرکای خود که در شهر د گری ی بود، نامه ای نوشت، اما مرگ فرصتش نداد که آن
را امضا کند. پس از مردن او، شاگردش در آخر نامه نوشت: نکیاز ا ه نامه را خود امضا نکرده و به امضای شاگردم برای
شما می فرستم، معذرت می خواهم، چون اطلاع دار که دی مدتها مریض و بستری بودم و قبل از آنکه نامه را امضا کرده
و بفرستم مرحوم شد « .
دعا کن
زاهدی گندم به آس ای که ارد کند. یآس ابان گفت »: حالا وقت ندارم«
زاهد گفت ا»: گر گندم مرا آرد نکن ،ی دعا خواهم کرد که بر تو و آسیاب و الاغ تو بلا نازل شود « .
یآس ابان گفت »: مگر تو مستجاب الدعوه هست « .ی

١٧
گفت آر»: «ی
گفت »: پس در ا نی صورت دعا کن که گندمت آرد شود، بی آنکه محتاج من باشی « …
یا ن، تو ن ستی ی
گوسفندی که در بالای بام بس اری بلندی ی ا ستاده بود به گرگی که در پایین از پای واری د می گذشت، ناسزا گفته و
دشنام می داد.
گرگ گفت نیا»: تو ن ستی ی که بتوانی به من جسارت نموده وفحاشی کنی ،بلکه ا نی مکان بلند تواست که جسارت
دهیورز ،به من دشمنام می دهد « .
طولا و عرضا…
از شخص خود پسندی پرسیدند ت» : وپسر ک ستی ی «؟
گفت » : من خواهرزاده فلان وز « .رمی
گفتند یلیخ»: ی عج ب است ،ماطولا سوالی می می کن و شما عرضا جواب می ده « .دی
خشک و تر با هم می سوزند!
زنی پسر خود را پیش معلم آورد و گفت نیا» : پسر، مرا اطاعت نمی کند،او را بترسان « .
معلم که ریش درازی داشت، آن را جمع کرده در دهان فرو برد و به کله خود حرکت شد دی ی داد و چنان صح حهی ای از
جگر برکش دی که زن از فرط وحشت نقش بر زم نی شد. چون به پا خاست، به معلم گفت »: زهره مرا بردی. به تو گفتم پسر
را بترسان، نگفتم مادر را هم بترسان « .
معلم » : فرقی نمی کند وقتی که عذاب نازل می شود خشک و تر با هم می سوزد « …
آتش چو به نیسان فروزد
/ خشک و تر آن بهم بسوزد
ریغ از خودتان !
یک دهاتی که نمی دانست صرافی چگونه شغلی است به مغازه صرافی وارد شد و د ری غدی از پول ، چ گری دزی ی آنجا
ین ست .
گفت »: در ا نی مغازه چه چ زی فروخته می شود؟«
صراف به طعنه گفت »: الاغ « !
دهاتی گفت رازی غایآ»: خودتان، الاغ د گری ی برای فروش ندار «د؟ی

١٨
اگر …
یک دهات ،ی سگی را که می خواست او را گاز بگ رد،ی با تبر کشته بود. صاحب سگ او را به محضر قاضی برد.
قاضی گفت »: چرا دسته تبر را جلو ندادی «؟
گفت: اگر از دمش می خواست مرا گاز بگ رد،ی آن وقت من هم دست تبر را جلو می دادم، اما چون با دندانهایش
حمله ور شد من هم با ت غهی تبر جوابش را دادم « !…
عجب ! ؟
دکتری را به بال نی ضی مر ی بردند، پس از معا نهی نسخه نوشت و خواست برود زن مریض در بیرون اطاق حال شوهرش
را از دکتر پرس . دی
دکتر گفت ح»: الش خ یلی بد است و ام دی بهبودی نمی رود، هر دو دست شوهرتان تا بازو س اهی شده و مرگش نزدیک
است « .
زن گفت »: دست های او همیشه اهی س است.
دکتر گفت »: چطور؟«
زن گفت برا»: ی ی ا نکه شوهر من رنگرز است « .
دکتر گفت »: عجب پس چرا ا نی را از اول به من نگفت «د؟ی
خدا پدرت را یب امرزد!
کی در ی از منزل های نی ب راه قزو نی ساعتی از نصف شب گذشته، خدمتکار مسافری که به آنجا رس دهی بود، به شدت در
. زد
صاحب کاروان سرا از پشت در پرس ستیک»: دی ی «؟
خدمتکار گفت »: جناب مستطاب اجل اکرم، افخم عال ،ی سرکار بندگان، سالار اقوام، حضرت آقای حاجی رزای م آقا
حس نقلی ی خان مستوفی ی د وان عال ،ی نائب الحکومه قزو نی دام اقباله المتعال ،ی هستند که تشر فی فرما شده اند، در را
باز کن « .
کاروان سرا گفت یا»: بابا خدا پدرت را بیامرزد نی ا وقت شب، ما برای رای پذ یی نی ا همه مسافر در کاروان سرا جا
ندارم « .
الاغ و خدمتکار
دو نفر از قاضیان ی د وان خانه عریضه ای به خل فهی نوشته بودند که کی ی اجازه خواسته بود که الاغی برای سواری بخرد و
گرید ی نوشته بود که جناب خل فهی اجازه دهد خدمتکاری برای خود استخدام کند .

١٩
فهیخل جواب اولی را نوشت اجازه دار ،ی به شرط آنکه ز ادی عرعر نکند. و به دومی نوشت اجازه داری به شرط آنکه پنجاه
سال کمتر نداشته باشد.
اما فهی خل اشتباهاً عنوان پاکتها را عوضی نوشته و جواب کی ی را به د گری ی فرستاده بود .
مجموعاً
به معلم ر یاضی ات گفتند فلان»: ی هشت برادر دارد « . حساب کرده و گفت »: پس بنابراین، هر برادر هم هشت برادر دارد،
هشت ضربدر هشت می شود شصت و چهار پس مجموعاً شصت و چهار برادرند « !
خودش مرد
کسی گفت »: عموی من د روزی مرحوم شد « .
گفتند »: دکتری که او را معالجه می کرد که بود؟«
گفت »: کسی او را معالجه نمی کرد، خودش مرد « .
بهتر از آن است که …
کسی به دیدن یک نقاش وطنی رفت، نقاش گفت یخ»: ال دارم ا نی اطاق را بدهم اول سف دی کنند، بعد روی آن را
نقاشی کنم « .
گفت »: بهتر آن است اول نقاشی کن ،ی بعد بدهی روی ان را سف دی کنند «!…
پول نامه
یک ـ زبان حال آقای مفلسیان خطاب به پول:
در ره پول به پا گشته عجب غوغایی
خرقه جائی به گرو رفته و دفتر جائی
به به ای پول ، چه خوش منظر و روح افزایی
هر کسی را ز هوای تو، به سر سودایی
وای اگر از پی امروز بود فردایی
ی فیح ک عمر که شد صرف تحص لی و هنر
ان زمان از تو نمی بود مرا ه چی خبر
ایحال دوره تحص لی گذشته ست دگر
می زنم در پ ی ی ک پول، دو ستی بر سر
چه شود گر به ترحم ز درم بازآیی؟
مدتی در طب علم دو م،یدی بس است

٢٠
بهره از زندگی ی خو ش دمی ند بس است
گل از گلزار معارف همه چ م،یدی بس است
چوب خورد می و ملامت بشن م،یدی بس است
زحمت ی ب هده بود و عمل بی جایی !
حال اندر پ ی ی ک شغل دویدن بهتر
آخر کار به مقصود رسیدن بهتر
پول ی را ک سره آغوش کش نی بهتر
گه از نزدیک و گه از دورش دیدن بهتر
واقعا روح تن و تاب روانی ای پول
زندگی بخش همه دلشدگانی ای پول
یل ک دور از من بی تاب و توانی ای پول
همه بر ضد فقیران جهانی ای پول
کس دهی ند چو تو عاشق کش بی پروایی
کو به کو رفتم و هر جا نشانت جستم
از دم باد صبا را زنهانت جستم
هیسا مرحمت و لطف و امانت جستم
الغرض، در همه اطراف جهانت جستم
کی به سوی من دل خسته و مسک نی آئیی
چاره جویی بنمودم ز رئیس و مرئوس
شد زبان ن زی در ا نی ره به تملق مانوس
قطره ای را به ر ای گفت توئ: ی ی اق انوس
عاقبت از خود و بیگانه چو گشتم مایوس
آهی از س نهی برون آمد و از دل وائی
آخر از دردسر بیهده زاری ب شدم
به کمند غم د نهیری گرفتار شدم
ی خبه الات کهن، از سر نو اری شدم
الغرض، باز کی ی شاعر بیکار شدم
پول یک شام روم قرض کنم از جایی
دو-زبان حال یک پول پرست احتکارگر :
خطاب به پول :

٢١
نور چشمان من ا،ی ی پول، ای جان منی
عصمتم، ناموس و عرضم، اری جانان منی
حرمتم، فخرم، جلالم، شوکت و شان منی
راحتم، خوراک و خوابم، د نی و ایمان منی!
نور چشمان من ا،ی ی پول ای جان منی؟
عمر من در شوق تحصیلت گذشت اندر ملال
ماندم اندر بستر حسرت پریشان، خسته حال
دل اس ری تست بنما می اگر هم ارتحال
چون ی ح ات و زندگی و جوهر و جان منی
نور چشمان من ا،ی ی پول ای جان منی؟
اه ظالم شد در راه تو جانم فدا
من نبردم عاقبت س ری از تو یک ذوق و صفا
می کند وارث به قصد بردن تو دست و پا
مال ی ج ب وارث ای ،ی مال همیان منی
نور جشمان من ا،ی ی پول یات جان منی؟
بعد از ا نی محبوب من، وقت زوال تست وای
قلب من پر از غم و رنج و ملال تست، وای
خاطرم، قلبم، سرم وقف خیال تست، وای
گشته ام مفتون تو ، دلدار جانان منی
نور چشمان من ا،ی ی پول ای جان منی؟
کی کند وراث ترا در گوشه صندوق درج؟
می کنندت بیخودی نجای ا و آنجا ح فی خرج
می شوی در باشگاه و رستورانها خرج و مرج
می خوردنت، ای غا،ی در گوشت و جان منی
نور چشمان من ا،ی ی پول ای جان منی؟
دست بردارت نبودم داشتم گر اقتدار
یل ک اجباراً اجل دارد مرا از تو کنار
جان چو از تن می رود، گو می ترا بی اخت اری
عمر من، هستی من، آغاز و پایان منی

٢٢
نور چشمان من ا،ی ی پول ای جان منی؟
سه- فیح خسیس و ک فی وراث پول، ای ذوق دل و روح تـــــــن و قوت جان
ببا ی انت وام ،ی بتو جانم قربان
دلبر عالما ،ینی همگی را جانی
درد بی پولی هر غمزده را درمانی
ی بهر کعده، دو صد ح فی که نادانی
هیما بخشش و بذل ،ی سبب احسانی
عاشقت هستم و هستی تو مرا مونس جان
ببا ی انت وام ،ی بتو جانم قربان
لمیما بر تو و بر دولت دیدارت من
بنگرم شام و سحر طلعت رخسارت من
نید و مذهب بدهم در ره ایثارت من
نزنم دست به یک درهم و دینارت من
مستحقان بشوند از بتو یک سر نگران
ببا ی انت وامی ، بتو جانم قربان
بکشم ناز و به تکث ری تو خدمت بکنم
خود به نان و نمک و ماست قناعت بکنم
رمیم از غم، بسد گر بتو یک ذره زیان
ببا ی انت و ام ،ی بتو جانم قربان
جان سرما ه،ی کنم حافظ ز آفات ترا
نکنم مصرف خیرات و مبرات ترا
نستانند باو راد به آیات ترا
ندهم زی ن به هر گرسنه و لات ترا
رخ ندی نب ز تو سائل، شودا ز خون گریان
ببا ی انت وام ،ی بتو جانم قربان
یکدم از بی تو بمانم، دو صد فغان بکنم
جمله اولاد خودم، بهر تو گریان بکنم
یغ رت و شان و شرف بر تو نگهبان بکنم
رسد آن روز که جان هم به تو قربان بکنم
وارثم شاد شود، لک روم من نگران

٢٣
ببا ی انت وام ،ی بتو جانم قربان
آه و صد آه که واصل شوم اخر بدرک
هر چه قوم است، شود جمع به دفنم یک یک
پس ببخش دی ترا ن زی به وراث بی شک
گوش دل بشنود آنگه، رسد آهم به فلک
من به حیرت نکرم اینهمه از قبر امان
باب ی انت وام ،ی بتو جانم قربان
۵۷گرید گول ترا نمی خورم!…
ابلهی ی ر سمانی به خر خود بسته، سر ریسمان را گرفته و خود از پیش می رفت اریع. ی آمد، ریسمان را از سر خر باز کرد.
خر را به رف قی خود داد و ریسمان را به سر خود بست.
چند قهی دق که گذشت، سرفه ای کرد.
صاحب خر به عقب برگشت. عوض خر، آدمی را بر ریسمان خود بسته د . دی
گفت »: خر من چه شد؟«
گفت »: من همانم؛ چون به مادر خود بی ادبی کرده بودم، در حق من نفر نی کرد، خدا مرا خر نمود حالا دل مادر به حالم
سوخت، دعا کرد، دوباره به صورت آدمی درآمدم « .
صاحب خر، ریسمان خود را باز کرد و از او عذر خواست که: که من نمی دانستم و مدتها از تو بار کشیدم و بر پشتت سوار
شدم، امیدوارم که از تقص ری من بگذری.
چند روز بعد، در میدان مال فروشان خر خود را د دی که می فروشند یپ. ش آمد و سر به گوش خر گذاشت و گفت :
یا» بی شرم باز در حق مادرت چه بی دب ا ی کرده ای که خر شده ای گری د؟ گول تو را نمی خورم و اگر مفت هم
بدهند، تو را نمی خرم « !…
من نگذاشتم
قاطر ی ی ک ی پا ش را در مدرسه گذاشت و خواست که داخل آنجا شود. مرد ظر فی ی او را گرفت نگذاشت داخل شود .
صاحبش آمد و گفت »: قاطر مرا بده « .
گفت »: فرق ب نی خر و قاطر را به من بگو تا قاطر تو را بدهم « .
گفت برا»: ی چه؟«
گفت »: اگر پای ی د گرش را هم به مدرسه می گذاشت به کلی خر می شد و من نگذاشتم « ؟…

٢۴
!ازیامت
کی ی از نقاشان شغل خود را ترک کرد و مطبی باز نمود.
کسی پرس »: دی در حرفه پزشکی چه امت ازی ی دی د ی که نقاشی را ترک گف یت «؟
گفت نیا»: امت ازی را د دمی که هر خطائی که مرتکب شوم، خاک آن را پنهان می کند… !«
یا ابله !
شتری با خری راه می رفتند. به کنار رود بزرگی رسیدند. شتر داخل آب شد و خر را صدا زد و گفت:
یا» ی رف ق، داخل شو نترس که آب چندان ز ادی گود نیست و تا ز ری شکم من است « .
خر از ا نی سخن قهقهه ای کش دهی گفت:
یا» ابله، آبی که تا ز ری شکم تو باشد، از پشت من می گذرد « .
از کجا فهم دی ی ؟
کسی نامه ای می نوشت. مردی کنار او نشسته و مرتب به نامه سر می کش دی و ان را می خواند ینو. سنده نامه
عصبانی شد و در آخر نامه نوشت: مرا ببخش که پیش از ا نی نمی توانم بنویسم، چون هم اکنون، مرد احمق در کنار
من نشسته و در نامه ام سر می کشد.
آن مرد به ناگهان گفت »: چرا به من احمق خطاب می کن ،ی من که نامه ترا نمی خوانم « .
گفت »: اگر نمی خواند ،ی از کجا فهم دی ی تو را احمق خطاب می خوانم؟«
نپرسند!…
ابلهی پسر خود را نصیحت می کرد که یا»: پسر روز قیامت از تو پرسند که عملت چیست، نپرسند که پدرت کیست « .
نان که دارد
کسی به یک مقنی دستور داد چاهی ی برا ش حفر کند که به آب برسد. مقنی مشغول گرد . دی فردای آن روز صاحبکار
برای بازد دی چاه آمد دید. که مقن ی ی ک متر بیشتر نکنده و ی ب کار نشسته است. پرس »: دی چرا نمی کنی «؟
گفت »: کندن چاه در ا نی جا بی دهی فا است، چون ا نی نی زم آب ندارد « .
صاحبکار گفت »: احمق، اگر آب برای من ندارد نان که برای تو دارد « .
امسال و سال د گری !
مردی با زنش درباره ازدواج دو پسرشان صحبت می کرد و از تنگدستی و عدم توانایی خود می . دی نال پسر کوچکتر که تا
آن موقع در گوشه ای ساکت نشسته بود، به قصد چاره اند شی ی گفت یا»: پدر، امسال برا یکی ی مان زن بگ ر،ی سال
گرید برای دادشم « .

٢۵
از کجا آورده ا ؟…دی
زنی ی پ ش دکتر رفت و گفت » : آقای دکتر طبعم گرم است و استخوانها می سرد. سردی می خورم با من نمی سازبد و
گرمی هم ضرر می کند « .
دکتر با تعجب پرس »: دی خانم، ا نی همه ییلاق و قشلاق را از کجا آورده ا «د؟ی
یپ وند …
روباهی بر گردن شتری ی آو زان شده، می رفت کی ی از آشنایان که ا نی حالت عجیب را د دی از روباه پرس قیرف»: دی نی ا
چه وضعی است؟«
روباه گفت »: مرا به رفاقت نام مبر، چون با بزرگان پیوند کرده ام « .
سخنان بزرگ
پدری ابله، فرزند ابله تر از خود را پند می داد که: چون به مجلسی وارد شد ،ی در جایگاهی برتر نش نی و سخنان بزرگ
بگوی تا در چشمها، دانا و باهوش نمائی.
یک روز او را با خود به مجلسی برد. پسر که گفته پدر را به ادی داشت، به محض ورود به مجلس، بر بالای طاقچه بلندی
جست و گفت یف»: ل، کرگدن، نهنگ « .
میدید ؟ …
گدائی بر در خانه ای ی با ستاد و چ زی ی خواست زن خانه بر بالای بام بود. گفت »: اگر ز ری بودم تو را تکه نانی می دادم « .
روز گری د گدا بیامد، زن به ز ری بود. گفت »: اگر بالا بودم برای تو تکه نانی می انداختم « .
گدا گفت یا»: خاتون، بالایت را دیدم، ی ز رت را هم د « .میدی
بلکه !
مردی با الاغ خود در جاده ای می رفت. چون خسته شد کنار جاده نشست تا دمی ی ب اسا . دی الاغش خودسرانه به زم نی
ریبا ی داخل شد. صاحب زم نی آمد و شروع به زدن الاغ کرد. صاحب الاغ گفت »: در ا نی ی زم ن، کشت و زرعی ی ن ست،
یح وان ی ب چاره را چرا بی سبب می زنی «؟
گفت »: بلکه من ا نی نی زم را کاشته، بلکه الاغ تو هم آن را چر دهی بود « .
می ینی ب ؟
یک دهاتی که در عمرش شهر ند دهی بود، روزی وارد شهری شد و پرسه زنان به در دکان قنادی رس دید. دی قناد از
هاینیریش و حلواهای گوناگون که در پیش دارد، چ زی ی نمی خورد. آهسته نزدیک شد و انگشتی به چشم او برد. قناد
هراسان خود را عقب کش دی و خشمگ نی پرس »: دی چرا چن نی کردی «؟

٢۶
گفت »: خواستم بدانم که می ینی ب و نمی خوری «؟
آرام !
یک قزو ینی گربه ای بدجنس داشت، هر بار رهایش می کرد، بلافاصله بر می گشت. روزی آن را در کیسه ای کرد،
بدوش گرفت و راهی شد. آشنایی به او رس دی و پرس »: دی کجا کی روی «؟
گفت »: به دروازه ر « .ی
گفت »: تو هنوز دروازه ری را نشناختی نی ا راه به دروازه رشت می رود « .
ینیقزو آهسته گفت »: آرام، یپ به گربه گم می کنم « .
ما می !می آئ
مردی ادعای ی پ غمبری کرد. گفتند معجزه ات چیست؟

گفت »: هر چه شما بخواه « .دی
گفتند »: بگو تا آن درخت پیش تو آ « .دی

گفت یا»: درخت یپ! ش من آ « .ی درخت نیامد مرد گفت یپ»: امبران را تکبری ی ن ست، چون تو پیش ما ن ای یی، من
یپ ش تو آ « .می
حالا که
عده ای از دزدان، به خانه مردی ی ر خته، اموال او را به تاراج می برند. مرد چون د دی همه دار و ندار او به غارت رفته، صد
تومان پول نقد خود را ن زی که در ز ری پالان پنهان کرده بود درآورده به دزدان نشان داد و گفت »: حالا که تالان تالان است،
صد تومان هم ز ری پالان است « .
حالا من !
گربه ای سخت گرسنه در کنار سفره ای بنای وی موی م گذاشت. صاحب سفره، پاره ای به او انداخته و لقمه ای برای خود
بر می داشت و هنوز لقمه خود را نجویده، گربه سهم خویش را فرو برده، فر ادی از سر می گرفت، پس از چند بار تکرار عمل،
مرد برخاست. گربه را به جای ی خو ش نشان و دی خودش چهار پا به جای گربه نشست و گفت » : حالا من م « .وی
چرا نخندی؟؟؟
بازرگانی به سفر می رفت. شاگرد خود را در حجره به جای ی خو ش گذاشت. رندان و قلاشان شهر از بلاهت و نادانی شاگرد
آگاه بودند. کالای دکان را به قیمت های گزاف به نس هی بردن . د بازرگان چون از سفر بازگشت، چ زی ی از کالاها بر جای
ین افت. از شاگرد پرس دی و شاگرد گفت »: همه کالاها را به بهای گزاف به نس هی فروخته ام « .
از نام و نشان خریداران پرس دی گفت »: آنان را نمی شناسم « .

٢٧
بازرگان، کاسه ای ماست برداشته، بر سر شاگرد زد، خون از صورت شاگرد جاری شد. دیسف ماست و خون، با س اهی ی
صورت شاگرد آمیخته، منظره مضحکی دی پد آورد. بازرگان از دیدن نی ا منظه و کار شاگردش به خنده افتاد.
شاگرد گفت »: چرا نخند ،ی حساب سودهایت را می کنی «؟
مال حلال
مادری ری پ از فرزندش که راهزنی و ع اری ی ی پ شه داشت درخواست کرد که بر یا او کفنی از مال حلال ته هی کند. پسر،
طالب علمی را در بیابان د،ی بد دستار او را بربود و بگفت نیا»: را به من حلال کن « .
صاحب دستار خودداری کرد. راهزن چوب دستی اش را برکش دی و او را بزدن گرفت. هر قدر که مرد فر ادی می کرد »: حلال
کردم « . دست باز نمی داشت. بالاخره دزدان د گری انجی م ی گری کرده او را رها ساختند. دزد دستار را به مادرش آورد. مادر از
چگونگی هی ته دستار جو ای شد. گفت »: آنقدر زدم که حلال حلالش به آسمان رفت « .
داشت می ، اما …
یک شهر ،ی در کی ی از دهات دور افتاده ف میهمان شد. صبح از صاحبخانه پرس ایآ»: دی شما حمام دار «د؟ی
مرد نزد زنش رفت به او گفت که »: مهمان از ما حمام می خواهد، آ ای تو می دانی حمام چیست؟«
زن زی ن در فکر فرو رفته، معنای کلمه را ندانست و گفت »: به میهمان بگو حمام داشتم، اما امروز صبح بچه ها خوردند « .
کفش ها را هم…
مردی به دیدن دوستی رفت و خدمتکارش را برای برداشتن کفش همراه برد یم. زبان، خربزه ای نیری ش و آبدار پیش
آورد یم. همان، حد یثی از امام جعفر صادق ( ع) در خواص خربزه که: تن را فربه کند و فوت ب دیفزای و معده را تصف هی سازد و
سنگ کل هی را از ب نی ببرد، و کم کم خربزه را بخورد با به پوست آن رس . دی سپس حد یثی گری د از آن حضرت روایت کرد
که نیش کشیدن پوست آن، دندانها را جلا دهد و بر روشنی چشم ب د،یفزای و پوستها را هم به دندان کش . دی
خدمتکار که تا آن وقت ام مدی ی کرد ازخربزه ای اقلاً پوست آن، قسمتی به او رسد خشمگ نی کفشها را به سوی ارباب
پرت کرد و گفت »: امام جعفر صاد ( ع)ق فرموده، کفشها را هم خودت نگهداری « !…
ی پاز ش
کلاغی به جوجه خود گفت »: چون کی ی از آدمیان خم شود، بی درنگ پرواز کن، چون احتمال دارد که برای زدن تو از
نیزم سنگ بر می دارد « .
جوجه گفت »: با دیدن آدم ی پر،ی دن واجب است چون ممکن است که از پیش، سنگ در آست نی پنهان داشته
باشد « …

٢٨
به جای آن همه
کسی می گفت »: دزد، فرش، لحاف، سفره، متکا، دستار و تشک… مرا برده است « .
چون جستجو و تحق قی کردند، تنها لنگی از او را به سرقت رفته بود، گفتند چرا دروغ گفتی؟
گفت »: دروغ نگفته ام، چون ا نی لنگ، مرا به جای آن همه به کار می رفت « .
او رها نمی کند
معلمی از فرط ندار ی پ،ی راهن کتان در فصل زمستان پوش دهی بود. خرسی را س لی در ربوده، از رودخانه می گذران دی و
سرش در آب پنهان. کودکان پشت او را دیدند و گفتند »: استاد پوست ینی در جوی آب افتاده است و شما سردتان
است، آن را بگ « .دیری
استاد از غایت احت اطی و سرما به آب جست که پوست نی را بگ . ردی خرس پ ر،ی چنگال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس
شد. کودکان فر ادی زدند که یا»: استاد پوست نی را ب اوری و اگر نمی توان ،ی رها کن، خود ب « .ای
گفت »: من پوست نی را رها می کنم، پوست نی مرا رها نمی کند « …!
یب ش از ا ! نی
یبیغر در بیرون شهری به قبرستانی رس دید. دی گوری را کنده اند و مردم، دور آن گرد آمده اند و در میان آنان پیرمردی
یگر ان است. از پیرمرد پرس برا»: دی ی کی می گریی «؟
گفت »: بر خود، که اینک مرا به خاک سپارند « .
مرد با تعجب از حاضران پرس »: دی زنده را چگونه در گور می «د؟ی کن
گفتند »: تو غر ،یبی و ندانی که ما بیش از ا نی نمی « …میری م
مجنب
پادشاهی از روی هوس فرمان داد تا هر صاحب ع یبی ی را ک درهم جریمه کنند کی. ی از داروغه ها مردی چپ چشم را
بگرفت و گفت ی دیبا»: ک درهم بده « .ی
مرد گفت »: چه را بدهم؟«
داروغه گفت »: دو درهم بده که الکن ن زی هست «ی
و ی گر بان او را بگرفت. مرد خواست دفاع کند، معلوم شد که شل هم هست. داروغه سه درهم طلب دی و در ا نی ری گ و دار،
کلاه از سر او بیفتادو کچل بودنش هم آشکار گشت.
داروغه نی ا بار چهار درهم خواست، مرد، پای به فرار گذاشت و در رفتنش نیزمعلوم شد. داروغه فر ادی زد »: مجنب که
گنجی « …

٢٩
کم است !
کودکی از مادرش قهر کرده بود. وقت شام هر قدر او را به خوردن خواندند امتناع کرد. مادر از خوراک در ظرفی می کش دی
تا شا دی فردا صبح م لی بخوردن کند کودک که از ز ری چشم می د،ی د سربداشت و گفت »: من که نمی خورم، اما برای هر
که می کش د،ی کم است « .
من هم …
واعظی بالای منبر گفت »: مردانی که از زنان خویش راضی اند بنشینند و دیگران بر خ زندی . همه برخاستند، جز یک تن
که همچنان نشسته بود « .
واعظ گفت »: تو از زن خویش خرسندی «؟
گفت »: من هم، زنم پا می را شکسته است « .
افسوس که …
حاکمی ابله در مجالس و معابر سخنان نامربوط و احمقانه می گفت و وز م،یدی ندای ری هر بار او را در خلوت ملامت می
کردند. بالاخره ند ی رمی سمانی بر نشیمنگاه او بست که از ز ری جامه می گذشت و سر رشته به نهانی در دست ناصح بود تا
هر گاه او بر خلاف مصلحت سخنی ی رد،ی گو سمان را بکشد و حاکم از گفتار باز ایستد.
روزی بر سر جمع ،ی سخنان ناصواب آغاز دی و ند ی رمی سمان را بجنباند.
حاکم به صدای بلند به حاضر نی گفت »: افسوس که ریسمان را کشیدند و الا باز هم می گفتم « .
می تواند
مدی با نوکر حاکم دعوا کرد و ب ینی او را به دندان بکند. حاکم او را احضار نمود و بازخواست کرد که: چرا ب ینی او را کندی؟
مرد گفت »: من نکندم « .
گفت : پس که کند؟«
گفت »: خودش « .
گفت »: کسی چگونه می تواند خودش را با دندانش بکند « .
گفت »: او نوکر حاکم است و هر کاری که بخواهد میتواند « …
بهتر از تو
دهقانی از ظلم عاملی به حاکم شکایت برد. حاکم شروع به نفر نی گفتن عامل کرد. دهقان با ناام دی ی برگشت برود.
حاکم گفت »: کجا می روی «؟
گفت »: نزد مادرم، چون او بهتر از تو نفر نی می کند . « .
فرق گناهکار و بی گناه

٣٠
پادشاهی مرد بی گناهی را امر به کشتن داد مرد هر چه التماس کرد که بی گناهم، تاث ری ی نبخش دی چون مرگ حتمی
د،ید ظرفی نیمی س را برداشته و محکم به سر پاشاه کوب . دی پادشاه در خشم شد که یا»: ملعون چرا چن نی کردی «؟
گفت »: خواستم فرق ب نی گناهکار و بی گناه را بدانی و ن زی خواستم آیندگان بدانند که بی گناهی را نبا دی کشت یا. نک
من گناهکارم و مستوجب مرگ « .
تصور کردم …
کسی به دیدن مرد خس سی ی آمد. خسیس از او پذ رای یی کاملی کرد و تمام روز را با او به سر برد. شب، مهمان خواست
برود، خسیس پس »: دی اسم شما چیست؟«
گفت »: مگر مرا نمی شناسی «؟
گفت »: پس چرا از من پذ رای یی کردی «؟
گفت »: چون قیافه و لباست شب ی قهی افه و لباست شب ی قهی افه و لباس خودم بود. تصور کردم خودم هستم « .
خاطرتان جمع باشد .
ابلهی الاغش را برای فروش به بازار برد در ب نی راه الاغ در باتلاقی فرو رفته بود و دمش کث فی شد. ابله با خود فکر کرد
که شا دی الاغ را با ا نی دم کث فی نخرند پس دم او را بریده، در خورج نی گذاشت و راهی بازار شد. کسی الاغ را خر داری شد،
اما هم نی که د دی دم ندارد، گفت »: الاغ بی دم به درد نمی خورد « .
ابله شتابزده گفت »: شما معامله را قطع کن دی از بابت دم خاطرتان جمع باشد که در خورج نی است « .
از کجا بدانم ؟!
یم همانی به خانه کسی آمده بود. شب، ناچار شد که از اتاق بیرون رود، صاحبخانه هنوز نخواب دهی بود. به او گفت »: چراغ
دست راست شما است، بده دی تا روشن کنم « .
صاحبخانه گفت »: مگر دیوانه ا ،ی من در تار کی ی از کجا بدانم که طرف دست راستم کجاست؟«
از فرط شرمندگی !
دزدی به خانه درو شی ی آمد. یدرو ش تا او را د د،ی داخل گنجه شده در را بست. چون دزد همه جای خانه را گشت و چ زی ی
ین افت، با خود گفت »: حتما اش متی قاءی ی را که در گنجه گذاشته اند. پس با زحمت فراوان در گنجه را از جایش کند. اما به
جای اش متی قاءی ی چشمش به درویش افتاد. با ترس و لکنت گفت »: شما ا نجای بود «د؟ی
یدرو ش گفت »: بله، چون زیچ قابلی برای دزدیدن شما در خانه نبود. از فرط شرمندگی پنهام شدم « …

٣١
قضای حاجت
مردی وارد باغی شد،گلابی می . دی چ صاحب باغ او را د دی و فر دی کرد »: چه می کنی «؟
گفت چ،یه»: برای قضای حاجت ا نجای امده ام « .
گفت »: نشان بده کجا قضای حاجت کردی «؟
مرد اطراف خود را نگاه کرده، د دی پهن گاوی آنجا است.
نشان داد و گفت «نجایا»:
صاحب باغ گفت »: احمق اینکه پهن گاو است مرد حساب ،ی تو که مهلت ندادی من به راحتی مثل آدم رفع حاجت
کنم « .
مثل آدم
کسی با کشتی بادی سفر می کرد. وسط در ای طوفان شروع شد و خواست کشتی را غرق کند. ملوانان بالای ی ت رها رفتند
تا بادبانها را پایین آورند.
مرد رو به آنان فر ادی کرد »: مسلمانها، ا نی کشتی از ته می جنبد شما به سر آن رفته می خواه دی ساکتش کن «د؟ی
از ته !
به مردی خبر آوردند، که مادر زنت کنار رودخانه رخت می شست، پایش لغز دی و به رودخانه افتاد، هنوز جسدش دای پ نشده
است. مرد، فورا کنار رودخانه آمد و در عکس جریان آب، به طرف سر بالایی شروع به رفتن کرد. گفتند یعج»: ب است،
آب که کسی را سر بالا نمی برد. سراز ری ی را جستجو کن « .
گفت »: شما که مادر زن مرا نمی شناس د،ی او همه کارهایش بر خلاف آدمیان بود و هر کاری را به عکس می کرد با ا نی
حساب در رودخانه هم سر بالا رفته « .
اجازه بده …
مردی مقداری عسل بار الاغش کرد و برای فروش به بازار شهر برد. چون به بازار رس د،ی به محض اینکه خواست فر ادی
کرده، کالایش را معرفی کند، الاغ پیش دستی نموده، شروع به عرعر کرد. مرد ، عصبانی شده گفت » : اگر عسل را تو
خواهی فروخت، بفرما و الا بگذار من کارم را بکنم «.
تو ای ، من !
ی گاو ک دهاتی به مرض جرب مبتلا شده بود به او توص هی کردند که پودر سولفات به گاو بدهد. دهاتی قانع نشده گاو را
برداشت و پیش معلم ده آمد و گفت »: گاوم مریض است، دعایی بخوان و به گاوم فوت کن که خوب شود « . معلم
گفت »: دعا را می خوانم، به شرطی که پودر سولفات بخری ا و ب دعا می قاطی کن « .ی

٣٢
خدا می داند!
کسی به خانه دوست خود میهمان رفت. صاحبخانه برای او کمی عسل آورد یم. همان شروع به خوردن عسل کرد و ته
ظرف را هم با انگشت ل . دیسی
صاحبخانه گفت:بهتر بود عسل را با نان می خور دی چون عسل خالی دلتان را می سوزاند « .
گفت »: خدا می داند که عسل خوردن من، دل که را می سوزاند « .
بوی آرزو…
شیدرو ی در خانه اش نشسته بود و با خود می گفت »: کاش حالا یک کاسه آش حاضر بود و می خوردم « .
در هم نی موقع در خانه را زدند. یدرو ش در را باز کرد، د دی بچه همسا هی است، کاسه ای خالی آورده، می »: دی گو مادرم
یمر ض است اگر آش پخته ا ی د،ی ک کاسه هم به ما هم بده « .دی
یدرو ش با خود گفت »: معلوم می شود همسا هی های ما بوی آرزوهای ما را هم می شنوند « .
فقط مرا!
برای مردی به شتاب و بدون بررسی دای ز زن گرفتند. شب اول مرد خربزه ای دهی خر به خانه آورد، زن که لوچ بود
اعتراض کرد و گفت »: چرا ولخرجی کرده و دو خربزه خر دهی ای «؟
مرد فهم دی که زنش لوچ است، اما د گری چاره ای نداشت. در سر سفره، زن گفت نیا»: آقا که در کنار تو نشسته
یک ست؟« مرد که کار را زار د د،ی گفت »: هر چه را دو تا بب نی بب،ینی فقط خواهش می کنم من کی ی را دو تا نب « .ینی
نهای بود
دو نفر به شکار گرگ رفته بودند. در صحرا گرگی را دیدند و به تعقیبش پرداختند تا اینکه گرگ وارد لانه اش شد اول. ی که
حاضر نبود از گرگ دست بردارد سرش را تا نیمه بدن در لانه کرد و مدتی به همان حال باقی می ماند، دومی چون
خسته شده و د دی که دوستش بیرون نمی د،ی آ جلو رفته، بدن او را گرفته، بیرون کش دید. دی سر در بدن ندارد. با کمال
تعجب به شهر برگشت و به خانه دوستش رفت و از زنش پرس »: دی امروز صبح که شوهرتان از خانه خارج شد، سرش روی
بدنش بو اید نه؟«
من چه می دانم؟!
مردی با دوستش برای گردش به باغهای خارج از شهر رفته بود. در پ چی و خم درختان قاضی را د دی که مست و لایعقل در
گوشه ای افتاده و کلاه و جبه اش به سوئی انداخته و خود بی هوش است. پس لباس او را برداشته به تن کرد و رفت.
وقتی قاضی به هوش آمد و لباسش را ند دی دستور داد لباسش را در تن هر کسی که ببینند او را به محضرش بیاورند.
همان روز کی ی از داروغه ها در بازار چشمش به آن مرد افتاد که لباس قاضی را بر تن داشت و راه می رفت. داروغه او
را گرفته و به محضر قاضی کشاند. مرد به محض ورود به محضر گفت روزید»: با دوستم برای گردش به اطراف شهر رفته

٣٣
بودم. کسی را د دمی که مست شده و افتاده است. من هم لباس او را برداشتم و به تن کردم، شاهد هم دارم. شما اگر
مست را پ دای کرد د،ی مرا احضار کن دی تا لباسش را پس بدهم « .
قاضی گفت »: من چه می دانم کدام احمقی بوده فعلا لباس را نگهدار، اگر مدعی دای پ شد، خبرت می دهم « .
برای ی ا نکه !
مردی با اشتهای فراوان غذا می خورد کسی پرس »: دی چرا با پنج انگشت غذا می خوری «؟
گفت برا»: ی ی ا نکه شش انگشت ندارم « .
مرد حسابی ! ؟
کسی به بقال سر کوچه پانصد تومان قرض داشت و مدتها بود که نتوانسته بود آن را بپردازد. روزی در ح نی عبور، بقال
قهی اش را چسب دی و گفت ای»: طلب مرا بده، ای مردم را صدا زده، آبرویت را خواهم برد « .
مرد گفت »: من چقدر به تو بدهکارم؟«
گفت »: پانصد تومان « .
گفت اریبس»: خوب سیصد تومانش را فردا می دهم صد و پنجاه تومانش را هم پس فردا، چقدر می ماند « .
گفت »: پنجاه تومان « .
مرد با خشم گفت: مرد حسابی خجالت نمی کشی برای پنجاه تومان آبروی مرا می بری «؟
بقال خنده ای سر داد. بدهکار گفت »: حق داری بخندی طلبت وصول شد « .
یک معامله عجیب
یک دهاتی وارد شهری شد و به مغازه لباس فروشی رفت. شلوار برداشت، قیمت کرد و پوش دی و شروع به راه رفتن کرد.
پس از چند قدم برگشته شلوار را درآورده و گفت »: چون شلوار خودم ع یبی ندارد ا نی را بگ دیری و در عوض یک کلاه
بده « .دی
صاحب مغازه کلاهی آورد و به او داد. دهاتی کلاه را بر سر گذاشت و راه افتاد. صاحب مغازه پولش را خواست. دهاتی
گفت »: عجب مگر من عوض کلاه، شلوار به شما ندادم؟«
گفت »: پول شلوار را که نداد « .دی
گفت نیا»: شهر عجب مردمانی دارد، من شلوار را برنداشتم که پولش را بدهم «.
مکافات دارد!
معلم عربی از شاگردی پرس »: دی نصر چه کلمه ای است؟«
گفت »: مصدر«
گفت »: چرا درست جواب نمی دهی «؟

٣۴
گفت »: اگر بگو می فعل است مکافات دارد چون فعل، ماض ،ی مضارع، امر، مثبت، منفی و مذکر و مونث دارد و وقت را
تلف می کند. گفتم مصدر، که هم شما و هم خود را راحت کرده باشم « .
آدم واقعی !
از کسی پرسیدند »: چگونه می توان آدمی واقعی شد « . گفت نیبد»: گونه که اگر شن دی ی عاقلی جائی صحبت می کند،
درست گوش بدهی و استفاده کن ،ی و چون در مجلسی دیدی د که حرف گوش می دهند، گوش خودتان هم به ان حرف
باشد « …
چه زمانی است ؟
کی در ی از روزهای ماه رمضان کسی از رندی پرس »: دی ساعت چند است؟«
گفت »: هر نوعی ساعت پ دای می شود، از صد تومان گرفته تا چند هزار تومان « .
ـ مقصود ا نی است که ساعت چه داریم؟
ـ در ساعت، عقربه، صفحه، پ چی و مهره و فنر دار . می
ـ نه بابا، می می گو ساعت شما چیست؟
»ـ نقره«
ـ ی عج ب است من قصد شوخی ندارم می می گو افطار چه داریم؟
»ـ گمان می کنم افطار، فرن ،ی دلمه بادمجان پلو و خورشت و شا دی باقلوا داشته باش « .می
ـ شما چرا اینقدر ری د فهم هست د،ی مقصودم ا نی است که چه زمانی است؟
ـ الان درست آخر زمان است.
قدم مبارک
کی ی از امرای مشهور مدت یک هفته به کی ی از شهرهای نزدیک سفر کرده بود پی از مراجعت، اهل شهر به دیدنش
رفتند، رندی زی ن همراه آنها بود.
در ضمن صحبت، رند پرس د،ی انشاء االله که در ا نی سفر به شما خ یلی خوش گذشت و چیزهای تازه ای . دیدی د
ریام گفت »: بله، در طول هفته، هر روز به چ زی ی مشغول بود . می روز دوشنبه حر قی بزرگی در شهر اتفاق افتاد که چند نی نفر
در ان سوختند و محله ای ی و ران شد. روز سه شنبه سگ هاری دو نفر را گاز گرفت که مجبور شد می برای جلوگ ری ی از
سرایت مرض آنها را داغ کن می روز چهارشنبه، س یلی عظ می در دهکده نزدیک شهر راه افتاد و به کلی آن را برد و همه
ساکنینش غرق شدند و ما تا غروب با آن مشغول بود . می روز پنجشنبه گرگی در اطراف شهرپ دای شد.
و دو نفر را در دی و خورد. روز جمعه یک نفر دچار جنون شد و زن بچه خود را کشت. روز شنبه ن زنزی ی خود را از درخت اویخت و
جان سپرد « .

٣۵
رند گفت »: خدا رحم کرد که سفر شما بیش از یک هفته طول نکش دی و الا با ا نی قدم مبارک، سنگ روی سنگ باقی
نمی ماند « …
دو خصلت !
مردی در حضور جمعی سخن می گفت. ضمن صحبت گفت »: امروز برای شما حد یثی می می گو تا فضیلت مومن را به
خوبی بدان . دی در کتاب د دهی ام که راوی روایت کرده است. حضرت پیغمبر)ص( فرمودند دو خصلت است که جمع نمی
شود. مگر در مومن کی ی از آن دو خصلت را راوای فراموش کرد که روایت نما گرید. دی ی را هم من الان فراموش
کرده ام « …
اول ای ی دومی
مردی به زنش گفت کم»: ی ی بری پن اور، چونپ پن ری معده را قوت می دهد و اشتها را ز ادی می کند و هوش را فراوان « .
زن گفت ریپن»: در خانه ندار « .می
گفت » : چه بهتر، چون پن ری معده را فاسد می کند و ریشه دندانها را سست می سازد و هوش را کم می کند « .
زن گفت »: حرف اولت را باور کنم ای حرف دومت را « .
گفت » : اگر موجود باشد اولی را، و اگر موجود نباشد، دومی « … را
اگر ی ا نطور است!
عده ای به شراکت ناهاری دهی دهی ته و می خورد مردی ناگهان از راه رس دی و گفت »: سلام بر طا فهی خس سی ان«
کی ی از آنها گفت نیا»: چه نسبتی است که ما می دهی؟ خدا را شکر که ما هیچکدام خسیس « .میستی ن
مرد گفت »: خداوندا اگر ا نی طور است که ا نی مرد می د،ی گو مرا از دروغی که گفته ام ببخش چون اینان مردمان
یکر مند. پس سر سفره نشست و به قدر دو نفر غذا خورد و ه چی کس نتوانست اعتراض بکند « .
مال من نیست!
کسی که در جائی نشسته بود و مشغول خوردن مرغ بر انی ی بود ریفق. ی از آنجا می گذشت. او را د ی پد،ی ش آمد و گفت:
قدر» ی هم به من بده گرسنه ام « .
مرد گفت »: ببخش د،ی مال من نیست، مال کس د گری ی است نمی توانم به شما بدهم ریفق« . گفت »: شما ه نیم حالا
مشغول خوردن بود « .دی
گفت » : بله، صاحبش به من داده که نخورم « .

٣۶
قول می دهم …
مردی به همسا هی خسیس گفت »: چرا ه چی وقت مرا به ناهار دعوت نمی «د؟ی کن
گفت برا»: ی ی ا نکه اشتهای شما ز ادی است و هنوز لقمه ای به دهان نگذاشته، لقمه د گری ی بر می دار « .دی
گفت » : تو مرا میهمان کن، قول می دهم در ب نی هر دو لقمه دو رکعت نماز بخوانم « .
محاسبه !
ابلهی گوسفندی دزد دهی آن را کشت و گوشتش را صدقه داد. پرسیدند »: چرا چن نی کردی «؟
گفت »: ثواب صدقه با گناه دزدی برابر است، در ا نی ی م ان، هی پ و دنبه و پوست گوسفند هم منفعت ما است«
والا …
چاپلوسی در خانه ام ری ی ی م همان بود. در سر شام خوراک بادمجان اورند که خ یلی ذی لذ بود.
ریام تعر فی بادمجان را نمود. مرد چاپلوس هم شرح مفصلی در فوا دی بادمجان از احادیث و گفته های بزرگان نقل کرد.
پس از ساعت ،ی دل درد شد دی ی به ام ری عارض شد، ام ری گفت »: چقدر موذی و مضر است بادمجان که فورا دل درد می
آورد « .
مرد هم در زیانهای بادمجان سخنرانی می کرد.
ریام پرس »: دی تو هنوز ساعتی نگذشته که آن همه شرح طولانی در منفعت بادمجان نقل کردی چه شد که حالا
مضرات آن را شرح می دهی «؟
گفت »: من برای خوش آمد تو سخن می .می گو والا دوستی و شدمنی با بادمجان ندارم « .
چیه نگو …دیی
مردی آواره و گرسنه بدهی رس دی و شن دی که کدخدای آن ده بیمار است. گفت »: من طب « .بمی
او را به بال نی کدخدا بردند دید. در خانه مشغول پختن نان هستند. گفت »: علاج آن است که مقداری کره و عسل با نان
تازه ب « .دیاوری چون آوردند، آن را خورد و در حق بیمار دعا کرد و از آنجا بیرون آمد و گفت »: امروز به دعا اکتفا کردم فردا دوا
خواهم آورد « .
اتفاقا به محض بیرون آمدن او بیمار جان سپرد. گفتند نیا»: چه معالجه ای بود که به ا نی زودی اثر معکوس بخش دی و
یب مار فوت شد؟«
گفت چیه»: نگ دیوئ که اگر من ا نی معالجه را نمی کردم علاوه بر او خودم ن زی از گرسنگی می مردم « .
به تو چه !
کسی به مردی گفت »: همسا هی ات عروسی دارد « .
گفت »: به من چه«

٣٧
گفت »: قرار شد یک ینی س ینیری ش به تو بفرستند « .
گفت »: به تو چه « .
هر چه باشد
پسر یک مرد پشت سر آدم محترمی بدگویی کرد و ناسزا گفت: وقتی پدرش از موضوع اطلاع یافت برا. ی عذرخواهی
یپ ش آدم محترم آمده و گفت »: هر چه باشد، با اینکه نی ا پسر خ یلی خر است، ولی به جای پسر شماست با دی او را
ببخشی و ک نهی اش را به دل نگ « .دیری
اگر …
رندی را به مجلس ض افتی ی دعوت نکرده بودند او به موقع خود را رساند و در صدر مجلس نشست.
پرسیدند »: تو را که دعوت نکرده اند « .
گفت »: اگر صاحبخانه نفهم باشد و تکل فی خود را نداند، من که نبا دی از وظ فهی خود غافل باشم «.
دوست به هم نی علت
مردی در عقب جنازه کی ی از همشهریانش به صدای بلند گر مهی ی کرد کی. ی از م نیعیشا او را تسلیت داده، پرس : دی
مرحوم با شما چه نسبتی دارد؟«
گفت »: نه، و گر هی من درست به هم نی علت است که ه چی نسبتی با او ندارم « .
اعتراض نکردم!
پسر یک دهاتی در نیمه های شب به صدای بلند آواز می خواند کی. ی از همسا هی ها از بام سر بیرون برآورده گفت ما »:
می خواه می بخواب م،ی گری د آواز نخوان « .
پدر او گفت »: عجب مردمان پر رویی هست . دی شب و روز سگهای شما عوعو می کنند، من یک دفعه اعتراض نکرده ام،
شما نتوانست دی چند دق قهی آواز خواندن پسر مرا تحمل کن « .دی
خانه بی سقف
توانگر ی ی ک انگشتری بی نی نگ به درو شی ی هد هی کرد. یدرو ش در عوض دعا کرد که خدا در بهشت خانه بی سقفی به
او عنایت فرما . دی
توانگر پرس »: دی چرا بی سقف؟«
یدرو ش گفت »: هر وقت نگ نی انگشتری رس د،ی خانه شما هم سقف خواهد داشت « .

٣٨
خدا ی ب امرزدش!
توانگری شلوار پاره پاره و مندرسی را به فق ری ی بخش دی و گفت ی نیا»: ادگار پدر مرحوم من بود و خ یلی آن را عز مزی ی
داشتم، اما برای ی ا نکه خدا عوض آن را صد برابر به من بدهد، به تو می بخشم « .
ریفق نگاهی به لکه ها و وصله ها و سوراخهای شلوار کرد و گفت »: خدا بیامرزش زود به فکر رفتن به بهشت افتاد، هنوز چند
سال د گری هم می توانست با ا نی شلوار زندگی کند « .
خودت شوخی می کن !ی
رندی به خانه کی ی از اعیان رفت. خدمتکار گفت »: آقا خانه نیستند « . اتفاقاً آن شخص را کاری با رند پیش آمد روز بعد به
خانه او رفت و در زد.
رند از پشت در او د دی و گفت »: من خانه نیستم « .
گفت »: چرا شوخی می کنی؟ صدا صدای خودت است « .
گفت »: خودت شوخی می کن ،ی من د روزی حرف خدمتکار بی قابلیت تو را باور کردم، تو امروز حرف خود مرا باور نمی
کنی «؟
در عوض!
یک دهاتی با چند نفر همسفر بود. ظهر در کنار جوئی از الاغهای خود پیاده شده نشستند که ناهار بخورند هر یک نانی از
خورج نی ی ب رون آوردند. دهاتی نان زی ن ی از خورجینش ی ب رون آورده در وسط گذاشت و گفت »: چون من اشتها ندارم، تمام
نانم را به شما تقد می می کنم، شما هر کدام نصف نانتان را در عوض به من بده « .دی
ی ابا شان
شیدرو ی از ب ابانی ی می گذشت. جمعی را د دی که مشغول خوردن غذا هستند. بدون تعارف بر سر سفره آنها نشسته،
شروع به خوردن کرد.
کی ی از آن جمع پرس »: دی سرکار با کدام یک از ما آشنایی دار «د؟ی
یدرو ش غذا را نشان داد و گفت یبا ا»: شان « .
نظم و نثر
شاعری خودپسند قص دهی ای ساخته و به مردی خواند. مرد گفت یلیخ»: بد ساخته ا « .ی
شاعر در خشم شد و او را دشنام داد. مرد گفت »: من مرد منصفی هستم، نثر تو بهتر از نظمت بود « …

٣٩
تو که …
شخصی ادعای دانستن علم نجوم می کرد. رندی از او پرس »: دی نام همسا هی ات چیست؟«
گفت »: تو که همسا هی خانه ات را نمی شناسی،چطور از ستاره های آسمان خبر می ده « .ی
والا نمی مرد
بنائی پشت بامی کاه گل نمو . د چون خواست پایین د،یای ب راه نبود. ابلهی عبور می کرد، پرسیدند »: چه کن می که بنا به
راحتی پایین « .دیای ب
گفت »: طنابی بالا بینداز د،ی به کمرش ببندد و پایینش بکش . دی چون طناب را بستند و او را کشیدند از بام پرت شد و در
دم جان سپرد « .
گفتند نیا»: چه دستورالعملی بود؟«
گفت »: پدرم در چاه افتاده بود. طناب به کمرش بسته بالا آوردم نیا. مرد لابد اجلش رس دهی بود. والا نمی مرد « .
سبب ی چ ست ؟
فیظر ی با جمعی از دوستان از ب ابانی ی می گذشتند گاوی صدا کرد، گفتند: گاو او را صدا می زند. برو، بب نی چه می « .دی گو
فیظر نزدیک گاو رفته، برگشت و گفت م»: ی دی گو سبب اینکه با خرها به گردش آمده ا ی چ،ی ست؟«
حالا نظرم افتاد
کوری مدت چهل سال هر وقت به خانه می آمد ی. ک زی چ ی در دست داشت. زن او پیش می آمد و او را استقبال
می کرد و آن چ زی را می گرفت.
روزی دست خالی آمد. زن گفت »: مرده شور چشم کور ترا ببرد. چرا چ زی ی ی ن اوردی «؟
کور گفت »: چرا در مدت چهل سال، ا نی سخن را نمی گفتی «؟
زن گفت برا»: ی آنکه در ا نی مدت نظرم به دست تو بود، امروز که د دمی زی چ ی به دست تو ینست، نظرم افتاد، د دمی که
کوری « …
به معتمد محل خواهم گفت
جوانی بس اری شرور و ب عاری بود، به طوری که اهل محل از دست او به تنگ آمدند و به معتمد محل شکایت بردند. ریتدب
نیچن شد که او را زنی ی بگ رند، شا دی دست از شرارت باز دارد، زنی را برای او عقد کردند.
چند روزی گذشت به بازار آمد، قدری نان به دست راست گرفته، می آمد که سگی بر او حمله کرد. هر چه خواست آن
را از خود براند، نتوانست پس گفت یا»: سگ دست از شرارت بردار، و الا به معتمد محل خواهم گفت که تو را هم زن
بدهد تا مانند من شو ،ی سگ تا اسم زن را شن د،ی فرار را برقرار ترج حی داد « …

۴٠
متا ی !ندی ب
مردی زنش بار حمل داشت. شبی چراغی روشن کرده نشسته بودند که زن را درد ی زا مان گرفت و یک طفل زائ دی و
لحظه ای نگذشت طفلی گری د . دی زائ باز لحظه ای نگذشت که طفل سوم فرود آمد. مرد ترس د،ی فورا چراغ را خاموش کرد و
گفت »: تا روشنایی را می ند،ی ب پی در پی ی ب رون خواهد آمد « .
آهسته…
طالب علمی بود بی طالع که هر گاه می رفت رخت خود را بشو د،ی ابر می شد و باران می . دی بار روزی به دکان بقال
رفت که صابون بخرد، سکه ای به بقال داد و گفت »: آن را بده « .
بقال فهم دی که او چه می خواهد و گفت »: روغن می خواه ای ی برنج ای آرد؟«
هر چه را بقال نام می برد، می گفت نه. آخر بقال گفت »: صابون می خواهی «؟
گفت آه»: سته که آسمان نداند « .
نه بر عکس …
مفلسی شن دهی بود طلا، طلا را می آورد. بعد از سعی و تلاش بس ناری داری ی به دست آورده و به دکان صرافی رفت و
نارید خود را آهسته در میان طلاهای صراف انداخت و در گوشه ای منتظر ایستاد که آن د ناری با د گری طلاها بازآ . دی بعد از
انتظار بس اری که از آمدن د ناری خود ن زی ی ما وس شد، پیش رفته دست دراز کرد که د ناری خود را از میان طلاهای صراف
بردارد، صراف دستش را بگرفت و گفت »: چکار می کنی «؟
مرد مفلس جریان را باز گفت. صراف گفت »: آنچه شن دهی ای راست است که طلا، طلا می آورد اما طلای بس اری طلای
کم را می آورد. چنان که طلای من طلای ترا آورد، نه بر عکس « .
ای چماق !
مرد زورگویی بود که هر گاه به آسیاب می رفت، نوبت به دیگران نمی داد و اول گندم خود آرد می کرد و به ضرب
چماق مردم را منع می نمود و می گفت ای»: چماق آرد کن « ! روزی مردم متحد شده به اتفاق شلاق محکمی بر او زدند.
بعد از آن، هر گاه به آسیاب می رفت، می گفت ای»: چماق! بنش نی و در نوبت خود آرد کن « .
اگر …
شخصی از ب نی دشمن خود گریخته، به خانه ابلهی پناه برد. دشمن به در خانه آمد و آن شخص را طلب نمود که بکشد،
ابله او را آروده و به دست دشمن داد و گفت نیا»: مرد میهمان بود، اگر تو یک ی م همان مرا بکشی من ده میهمان
ترا می کشم « .

۴١
فعل و زمان آن …
معلم از شاگردی پرس »: دی آن ده نفر آن یک نفر را زدند « .
فعل کدام است؟
گفت »: زدند « .
پرس »: دی زمان فعل چه زمانی است؟«
گفت » : زمان زور و قلدر ،ی چون ده نفر ریخته اند سر یک نفر « .
همان است !
مردی دکان سنگک پزی داشت. مدت یک ماه به تعمیرات دکان مشغول شد و آن را به دو برابر وسعت داد. چون
دوباره شروع به پختن نان کرد، اندازه سنگک را به نصف تقل لی داد.
کی ی از مشتریان با تعجب گفت »: مثل اینکه سنگکها کوچکتر از سابق شده اند « !
نانوا گفت »: اشتباه می دی کن سنگک همان سنگک سابق است. منتها چون دکان بزرگتر شده نان به نظر شما کوچکتر

می « .دی آ
از کجا فهم ؟دیدی

در سالن غذاخوری مشتری گفت »: من گفتم برا می جوجه ب د،یاوری شما مرغ پ ری آورده ا « .دی
ریمد گفت »: شما از کجا فهم دیدی که ا نی مرغ پ ری است؟«
گفت »: از دندان«
گفت »: مرغ که دندان ندارد « .
گفت ول»: ی من که دارم « .
خبری ی ن ست
مرد ی ی ک بسته نان تازه با خود می برد فق ری ی از راه رس دی و بنا کرد به گریستن. مرد ن زی تا او را د دی نان را به زم نی
گذاشته به صدای بلند شروع به گر هی کرد ریفق. گفت »: تو به چه می گریی «؟
مرد گفت »: به عاقبت کار « .
ریفق گفت »: من به آن می می گر که چه خوب اگر پاره ای از آن نان به من می دادی تا رفع گرسنگی نما « .می
مرد گفت »: من ن زی بدان می می گر که تا بدانی هی گر هر چه خواهی هست، اما از نان خبری ی ن ست « .
هر قدر می خواهی
کارمندی به دکتر مراجعه کرد و گفت ایآ»: خوردن گوشت در شب برای معده زیان آور است؟«
دکتر گفت »: بستگی به نوع و ک یفی ت خوردن گوشت دارد. شما چگونه می خور «د؟ی

۴٢
کارمند گفت »: ما معمولا ماه ی ی ک بار ن لوی کمی گوشت می می خر و میان هشت نفر قسمت کرده و می خور « .می
دکتر گفت »: برو آقا، برو آن گوشت ه چی ضرری ندارد، هر قدر می توانی بخور « .
ی ابا نکه …
جمعی انبوه در چهار سوی بازار به دعوا و زد و خورد مشغول بودند و مشت و لگد و ابزار و آلات حواله سر و دست هم می
کردند. ابلهی به قصد عبور وارد معرکه شد و در هم نی لحظه کاسه ای پر از ماست بر کله اش، فرو آمد. کاسه، بر روی
سرش شکست و سف دی ی ماست بر صورتش آویخت. چون از آن معرکه بیرون امد دستها را به آسمان برداشته و
گفت »: خدا ای با اینکه سرم را شکستند اما خودت شاهد باش که من از میان نی ا جمع رو سف ی بدی رون آمدم « .
درست بخوان دی
مردی اتومب لی اهل بوق و بس اری قراضه اش را به بنگاه معاملاتی برد و گفت م»: ی خواهم ا نی را بفروشم « .
صاحب بنگاه نگاهی به ماش نی قراضه انداخت و گفت یبا ا»: نکه اتومبیلتان به درد اوراق کردن می خورد، اما اگر قیمت
منصفانه بگوئ مدی ی « .می خر
مرد ی ق مت گرانی گفت. صاحب بنگاه گفت »: نه آقا، ما نمی « .می خر
مرد گفت »: شما که نمی د،ی خر پس چرا نوشته ا دی اتومب لی شما را خر « .میداری
گفت » : تابلو را درست بخوان دی ما نوشته ا می می می خر ننوشته ا می که « .میخر»
مرگ عی طل ی
دکتری ی ب ماری را معا نهی کرد و نسخه نوشت یب. مار داروی نسخه را گرفت و خورد و لحظاتی بعد جان سپرد. کسان یب مار
دکتر را به دادگاه کشانیدند ی رئ س دادگاه به دکتر گفت یا»: نان مدعی اند که شما با طبابت و دارویی که نوشته ا دی باعث
مرگ بیمار شده ا د،ی چه می گو « .دیی
دکتر گفت »: ادعای پوچی است چون بیمار به مرگ طب عی ی مرده است « .
یرئ س دادگاه پس »: دی از کجا چن نی می گوئ «د؟ی
گفت »: از آنجا که هم حرفه من و هم دارویی که نوشته ام، هر دو به رشته طب عی ی مربوط می شوند « .
تشب هی مناسب
مردی خودپسند و ریاکار، سکه ای در دست داشت به قصد شوخی به ظر فی ی گفت مایآ»: ی دانی نی ا سکه چند رو
دارد؟«
فیظر گفت: مسلماً دو رو، چون به صاحبش رفته است « .

۴٣
دارم می رمی م !
توانگری خسیس و فروما هی در بستر مرگ افتاد چون مرگ را نزدیک د،ی د اضطرابی عظ می بر او مستولی گشت. کسی از
یبال نش پرس »: دی سبب ا نی تشویش ناگهانی ی چ ست؟«
توانگر گفت »: خدا را شکر که شما از مال دن ای همه چ زی دار دی و با خیال راحت دار فانی را وداع می « .دی کن
توانگر گفت »: بر عکس، اضطراب من درست به هم نی سبب است که دارم می رمی م . اگر چ زی ی نداشتم با خیال
راحت می مردم « .
وقت طلا است
فیظر درمانده و پریشان حال به زرگری مراجعه کرد و گفت »: طلا مثقالی چند است؟«
زرگر نگاه ،ی به سرپای او انداخته گفت »: برو، بابا فروشی ی ن ست، وقت ندارم « .
فیظر گفت »: اما من هر چه بخواهی وقت دارم و چون وقت طلا است، آمده ام چند مثقال از وقتم را بفروشم « .
سه ای چهل !
یک فی ظر ی م همان فی ظر گری د شد و سه شبانه روز در خانه او توقف کرد، ظر فی از دست میهمان به تنگ آمد. به زنش
گفت نی اایآ»: مرد پر رو تا کی نجای ا خواهد بود؟«
زن گفت »: من معلوم می کنم « . پس نزد میهمان آمد و گفت یا»: مرد عز ز،ی قسم به خدایی که تو را سه شبانه روز
یم همان ما گرداند، و فردا روزی تو را از جای گری د خواهد داد، که شوهرم بر من جفا می کند او را ملامتی و نص حتی ی کن « .
در هم نی موقع شوهرش وارد شد یم. همان خطاب به او گفت یا»: دوست عز ز،ی قسم به خدایی که مرا چهل روز
یم همان شما ساخته و روزی مرا بر سر سفره احسان شما نوشته که بر ا نی جمع جفا مکن و او را از خود راضی گردان « .
چند کار کن و زود ب ای
خواجه ای غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انج ری بخرد و زود ب . دیای
رفت و د ری آمد و انگور تنها آورد. خواجه او را بس اری زد و گفت »: چون تو را برای کاری می فرستم، با دی چند کار کنی و زود
ایب یی نه آنکه چون پی چند کار می رو ای بری د،ی یی تو یک کار کن « .ی
غلام گفت » : به چشم، از ا نی به بعد « .
بعد از چند روز اتفاقا خواجه مریض شد. او را پی ی طب ب فرستاد رفت و زود برگشت و چند نفر همراه آورد خواجه گفت نهایا»:
چه کسانند؟«
گفت »: تو به من گفتی چون پی کارت فرستم چند کار بکن و زود ب . ای اکنون ا نی ی طب ب است که برای معالجه ات
آورده ام و ا نی غسال است آورده ام که اگر مرد ،ی غسلت دهد. نیو ا نماز خوان است که نماز میت بخواند، و ا نی
نیتلق خوان است، و ا نی قبر کن، و ا نی قرآن خوان « !

۴۴
به خاطر کارمندان:
یک-فعلا
از کارمندی که صاحب خانه وسایلش را در کوچه ریخته بود و در به در دنبال اتاق خالی می گشت پرسیدند »: شبها کجا
می خوابی «؟
گفت »: فعلا در داخل کادر اداری می خوابم « .
دو-شمارش معکوس
از کارمندی پرسیدند »: بهتر نی اعداد کدامند؟«
گفت یاز »: ک تا س « .ی
گفتند ید»: گر؟«
گفت »: و از سی ی تا « .ک
سه-مهلت می دهم
کارمندی به شخصی گفت »: مرا مبلغی قرض و مدتی مهلت بده تا بپردازم « .
آن شخص گفت »: مهلت هر چه بخواهی می دهم، اما از پول خبری ی ن ست « .
چهار-فردا
کارمندی به ارباب رجوعی گفت »: امروز نمی شود، فردا ب « .دییای
فردا ارباب رجوع باز آمد، کارمند با تعجب گفت »: ده، باز هم که شما امروز آمد د،ی مگر نگفتم فردا ب «د؟یائی
پنج-خوشا به حال تو
مردی در بالای برج بلندی رفته بود. کارمندی از پایین عبور می کرد. او را د دی و گفت »: خوشا به حال تو که در سر برج ،ی
من ا نی فاصله را سی روزه طی می کنم « .
شش-در فوا دی قرض
کارمندی از شخصی مبلغی قرض خواست. آن شخص گفت »: من شما را نمی شناسم « .
کارمند گفت »: من هم به هم نی علت از شما قرض خواستم که مرا نمی شناس « .دی
هفت- ضاًیا
کارمندی به دوستش گفت » : من هم به تو ارادت دارم و هم به قرض و اگر دومی را نداشتم، مطمئن باش که اولی را
هم نداشتم « .
هشت- ضایا
کسی از کارمندی پرس »: دی چه کاره ای «؟
گفت »: بدهکارم « .
نه-ماه شب چهارده

۴۵
شاعری در وصف شب مهتاب غزل ی ی ساخته بود در مجلس می خواند تا رس دی به جائی که خواند:
یا شب ماه چهارده…
کارمندی در مجلس بود، برخاست و گفت:
ـ آقایان من به ا نی ی ب ت اعتراض دارم، ماه شب چهارده از بدتر نی ماههای ماه است چون که در شب چهارده نه
نارید ی در جیب است و نه لقمه در سفره. بهتر بود شاعر محترم می فرمودند:
اـ ی روز آخر ماه، الحق که دلربایی.
ده-یک تراژدی در ن می پرده
نقش آفرینان:
یآقا ان ترف یعی ان)در نقش کارمند(
مشهدی رجبعل )ی در نقش بقال محله(
سن: خانه ای در یک طرف کوچه و دکان بقالی در طرف د گری آن، در خانه باز می شود و آقای ترف یعی ان، خوشحال و
خندان با ک فی ی در دست بیرون می . دی آ مشهدی رجبعلی دم در دکان ایستاده است. زمان روز اول ماه.
یعیترف ان: سلام مشهدی.
رجبعلی یعل: کم السلام. جناب آقای ترف یعی ان، ماشاء االله هزار ماشاء االله خوش و خرمی.
یعیترف ان):با لبخند به خورش دی اشاره می کند( تو آفتاب به ا نی خوبی مگر کسی می تونه خوش و خرم نباشد؟ فعلا
خداحافظ.
رجبعلی: خداحافظ، ما کی ی مخلص . می
یعیترف) ان با عجله دور می شود. پرده بسته و باز می شود( .
زمان روز دوم ماه .
یعیترف ان):با چهره ای گرفته و پتوئی ری ز بغل بیرون می (. دی آ
سلام آقا مشهدی.
رجبع یل : سلام برادر.
یعیترف) ان آهسته دور می شود ، پرده بسته و باز می شود(.
زمان روز سوم ماه.
)با چهره ای در هم و اخمو و با د گی ی در دست بیرون می (. دی آ
ـ سلام عرض کردم مشهدی رجبعلی.
ـ سلام برادر
یعیترف) ان بکندی دور می شود. پرده بسته و باز می شود(.
زمان روز پانزدهم ماه.

۴۶
یعیترف ان):با چهره ای که چ زی ی در آن خوانده نمی شود و با چند تکه ز ری بغل بیرون می (. دی آ
ـ سلام عرض می کنم جناب تماشاچیان و رجبعلی.
غلغل بکن و ترانه خوان شو
یا گلشن و باغ و منظر من
یا در شب تار، اختــــر من
یا مونس و اریِِِِِِِِِ اوری و من
یا همچو لباس در بر من
یا دلبر ماه پ کری من
یا عشق من، ای سماور من
یا جان به فدای آب جوشت
یا دل به نشاط، از خروشت
یا رفته گرو دویست و ده بار
هنگام ی پاز،ی ن ش سماور
یا روی سر تو بر نشسته
یک قوری کهنه و شکسته
در عهد شباب و خردسالی
بودی تو سماور زغالی
نفتی شده ای و لیک حالا
شان تو ز ادی رفته بالا
غلغل بکن و ترانه خوان شو
خواننده خوب ا نی زمان شو
من بی تو ضع فی و ناتوانم

۴٧
کن هی گر درون استکانم
از دوری چای کرده ام غش
مانند تو س نهی شد پر آتش
گردد و ز تو سوخت بنده تام نی
من تاکسی ام و تو پمپ بنز نی
در غلغل توست لذت من
از آتش توست قدرت من
در نهی س دو صد شراره داری
بر عکس زمانه، با بخاری
روزی که روم به جانب باغ
با خود ببرم سماوری داغ
خواهم ی زع ال خود شف قهی
یک چایی پاسبان ند دهی
آن زی چ که مورد پسند است
یب ش از همه چای داغ قند است
عهد من و تو گسستنی ی ن ست چون
قوری تو شکستنی ی ن ست
فهیلط های نوروزی
کارمند وارد اتاق رئیس شد و گفت »: قربان، ای پانصد تومان ع دی ی به هم بده مای دی ی روم به کارمندهای دگر می می گو
که هزار تومان ع دی ی به من داد « .دی
***
استاد جراحی دانشکده پزشکی به دانشجویان گفت »: بچه ها، لطفا موقع شکافتن بدن بیمار به چاقو ز ادی فشار ن د،یاوری اگر
فکر مریض را نمی دی کن لااقل به فکر م زی جراحی من باش « .دی

۴٨
***
سلمانی جوانی که تازه مغازه باز کرده بود به دفتر روزنامه ای رفت و گفت »: آقا چند تا مجله کهنه و قد می ی که مال چهار
پنج سال قبل باشد برای من ب « .دیاوری
گفت »: درخواست عج یبی می د،ی کن برای چه می خواه «د؟ی
سلمانی جوان گفت برا»: ی ی ا نکه اگر مجله ها کهنه باشد مشتری ها نمی فهمند که من تازه کارم « .
***
اولی: بله آقا… هواپ مای ی من به ارتفاع چند نی هزار متری رس دهی بود که بدون چتر سقوط کردم.
مدو ی: دروغ است بابا… آخه اگر راست باشد پس چطور حالا زنده هستی؟
اولی: آخه قبل از اینکه به زم نی برسم، یکهو از خواب پر دمی .
***
بچه با گر »: هی من می خواهم دواها می را مادر بزرگ تو دهنم بر « .دیزی
مادر »: چرا؟… واسه چی «؟
بچه »: واسه اینکه اون پ رهی و دستش می لرزه و نصف بیشتر دواها را می زهی ر « .نی زم
***
بعد از تعطیلات نوروز ی رئ،ی س اداره کی ی از کارمندانش را احضار کرد و گفت:
ـ شن دهی ام که شما یک روز در میان به اداره تشر فی می آور نی اد،ی کار خوبی ی ن ست جانم.
کارمند دستهایش را به هم مال دی و گفت:
ـ درسته قربان… خودم می دانم… اما اگه هر روز ب میای از بیکاری کسل می شوم.
***
رفتم به در مغازه م وهی فروش
دمید دو هزار م وهی ای گو و فروش
ناگه کی ی وهی م برآورد خروش
کو پول فراوان که کنی ما را نوش
***
زن آره»: … مادرم، خواهرانم با شوهرش و پنج تا بچه شون قرار شد واسه ع دی چند روزی نزد ما بیان « .

آیا این مطلب را می پسندید؟
https://yazdandoost.ir/?p=884
اشتراک گذاری:

نظرات

0 نظر در مورد چند لطیفه زیبا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.

احمدرضا یزدان دوست
احمدرضا یزدان دوست هستم، کارشناس مدیریت کیفیت و فناوری اطلاعات و ارتباطات؛ علاقمند به فعالیت های اجتماعی، فرهنگی و ورزشی
مطالب بیشتر
برچسب ها: